آفتابت
- که فروغ رخ «زرتشت» در آن گل کردهست
آسمانت
- که ز خمخانه «حافظ» قدحی آوردهست
کوهسارت
- که بر آن همت «فردوسی» پر گستردهست
بوستانت
- کز نسیم نفس «سعدی» جان پروردهست
همزبانان مناند.
مردم خوب تو، این دل به تو پرداختگان
سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان
پیش شمشیر بلا
قد برافراختگان،سینه سپرساختگان
مهربانان مناند.
نفسم را پر پرواز از توست
به دماوند تو سوگند که گر بگشایند
بندم از بند ببینندکه:
آواز از توست!
همه اجزایم با مهر تو آمیخته است
همه ذراتم با جان تو آمیخته باد
خون پاکم که در آن عشق تو میجوشد وبس
تا تو آزاد بمانی
به زمین ریخته باد!
فریدون مشیری
با همین دیدگان اشک آلود ، |
آفرین جان آفرین پاک را آنکه جان بخشید وایمان خاک را
*****
نوروز گرچه روزی است نو در سالی نو اما روز کهنه روزگاران گذشته است
نوروز روز نخستین آفرینش است
نوروز طلیعه شکفتن و روییدن است و فروردین موسم آفرینش آفریدگار
وبهار بهترین بهانه برای آغاز
وِ آغاز بهترین بهانه برای زیستن واز نو رستن
آغاز موسم شکفتن این عید کهن پارسی برشما مبارک
دوست عزیزم یارمحمد اسدپور مدتی است که به قول اداری ها به افتخار بازنشستگی نائل شده
و این بهانه ای بود که اولین همایش شعر کارکنان مخابرات خوزستان در هفته قبل همراه با تجلیل از یارمحمد باشد.یارمحمد در این مراسم شعری خواند که بی مناسبت نیست تا آن را در وبلاگ نگنجانم برایش همیشه سلامت و سعادت آرزو دارم
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد جانها فدای مردم نیکو نهاد باد
********
شب عید است وشهر در تاریکی
صبح بر گرده عقربه ها در راه است
دل هر آدمیی پی نوری می گشت
شب عید است و سخن از تقسیم تاریکی
چراغ برگیرید
سبب این تاریکی خستگی دل ها نیست
سبب تاریکی شاید هق هق کودکی باشد
در حسرت یک جامه نو
شب عید است ورقص یک ماهی در شیشه آب
جان ماهی در دست یک کودک شاد
چشم مادر ز سر سفره هفت سین
به پی خوشبختی
به پی اوراد یک روزی نان
صبح به پس کوه بلند
به نزدیکی این بید حیاط در راه است
کودکی در بستر صبح
به پی سکه عیدی می گشت
شهر در تاریکی
دل هر آدم
به پی نوری بود
دکتر وین دایر در کتاب «عظمت خود را دریابید» میگه: آدمها دو دسته اند، غازها و عقابها . هرگز نباید عقابها رو به مدرسه غازها فرستاد و نباید افکار دست و پاگیر غازها فکر عقابها رو مشغول کنه. کسی که مثل غاز هست و و مثل اون تعلیم داده شده نمیتونه درست پرواز کنه و خار و خاشاک مانع پروازش میشه. ولی عقاب رسالتش اوج گرفتنه. عقابی که مثل غاز رفتار میکنه از ذات خودش فرار میکنه.اما بدترین چیز ندونستن قوانین عقابهاست. این که ندونیم چطوری عقاب باشیم.
عقاب وقتی میخواهد به ارتفاع بالاتری صعود کند، در لبهی یک صخره، به انتظار یک اتفاق مینشیند!میدانید اتفاق چیست؟ گردبادی که از روبهرو بیاید!
عقاب به محض اینکه آمدن گردباد را احساس کرد، بالهای خود را میگشاید و اجازه میدهد باد، او را با خود بلند کند.
به محض این که طوفان قصد سرنگونی عقاب را کرد، این پرندهی بلندپرواز، سر خود را بهسوی آسمان بلند میکند و عمود بر طوفان میایستد و مانند گلولهی توپی، به سمت بالا پرتاب میشود. او آنقدر با کمک باد مخالف، اوج میگیرد تا به ارتفاع موردنظر برسد و آنگاه با چرخش خود به سوی قلهی موردنظر، در بالاترین نقطهی کوهستان، مأوا میگزیند.
خوب به شیوهی عقاب برای بالارفتن دقت کنید. او منتظر حادثه میماند، حادثهای که برای مرغهای زمینی، یک مصیبت و بلاست. او منتظر طوفان مینشیند تا از انرژی پنهان در گردباد، به نفع خود استفاده کند.
وقتی طوفان از راه میرسد، عقاب بهجای زانوی غم بغلگرفتن و در کنج سنگها پناهگرفتن، جشن میگیرد و خود را به بالاترین نقطهی وزش باد میرساند و از آنجا، سنگینترین ضربههای گردباد را به نفع خود بهکار میگیرد؛ عقاب از نیروی مهاجم، به نفع خویش استفاده میکند.
او نه تنها از نیروی مخالف نمیهراسد، بلکه منتظر آن نیز مینشیند چرا که میداند این انرژی پنهان در نیروی مخالف است که میتواند او را به فضای بالاتر پرتاب کند.
پس اگر قرار است نیروی کمکی برای صعود شما حاصل گردد، قاعدتاً باید این نیرو از سوی مخالفان شما تأمین شود بنابراین وقتی اتفاقی خلاف میل شما رخمیدهد، بهجای عقبنشینی و سرخوردگی و واگذار کردن میدان، بیدرنگ عقابگونه جشن بگیرید و این رخداد ناخوشایند را به فال نیک گرفته و سعیکنید در لابهلای این حادثهی به ظاهر نامطلوب، خواسته و طلب موردنظر خود را پیدا کنید و با استفاده از نیروی مخالف، خود را به خواستهی خویش نزدیک سازید.
فرایند عمر عقاب خود حدیث دیگری است .
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب میتواند تا 70 سال زندگی کند. ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد. زمانی که عقاب به 40 سالگی میرسد چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند. نوک بلندو تیزش خمیده و کند میشود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به سینه اش می چسببند و پرواز برای عقاب دشوار میگردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فرایند دردناکی را که 150 روز به درازا میکشد پذیرا باشد. برای سپری کردن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند. در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ میکوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش٬ عقاب باید با گرسنگی وضعف صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال های پایش را از جای برکند. زمانی که به جای چنگال های کنده شده٬ چنگال های تازه ای در آیند آن وقت عقاب شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش میکند. وبعد منتظر می ماند تا پرهای تازه در آورد.سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده ...
و 30 سال دیگر زندگی میکند.
.................. حول حالنا الی احسن الحال
بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
که ایین بهاران رفتش از یاد
چرامی نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
مگر دارد بهار نورسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
بزن آبی به روی سبزه ی نو
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
نوایی نو به مرغان چمن بخش
بر آر از آستین دست گل افشان
گلی بر دامن این سبزه بنشان
گریبان چاک شد از ناشکیبان
برون آور گل از چاک گریبان
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لاله گون گشت
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
مزار کشتگان را غرق گل کن
بهارا از گل و می آتشی ساز
پلاس درد و غم در آتش انداز
بهارا شور شیرینم برانگیز
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
بر اید سرخ گل ، خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به ایین دگر ایی پدیدار
هوشنگ ابتهاج
ای مهربانتر از برگ در بوسههای باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینهی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بیشماران
گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمیتوان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمهی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقیست آواز باد و باران
م سرشک
در قطاری که می رفت
دختری آوازی از عشق های نافرجام می خواند
ومن
که نفس بریده
از جستجوی تو می آمدم
ترا در آواز او یافتم
در قطاری که می رفت
چه عشق های بی سرانجامی که نمی رفت
شعر از غلام رضوی از مجموعه (( پس از سالها خاموشی ))
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز؛ و دویدن که آموختی، پرواز را.راه رفتن بیاموز، زیرا راههایی که میروی، جزئی از تو میشود و سرزمینهایی که میپیمایی، بر مساحت تو اضافه میکند.
دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی، دور است و هر قدر که زود باشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر، نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی.
من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت .
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند، زیرا آنقدر در حرکت بودند که رفتن را نمیشناختند!
پلنگان، دویدن را یادم ندادند زیرا آنقدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند .
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند، زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند!
اما سنگی که درد سکون را کشیده بود، رفتن را میشناخت و کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را میفهمید و درختی که پاهایش در گل بود، از پرواز بسیار میدانست!آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت.
هموطن گرامی
بمنظور ثبت جشن نوروز بعنوان روز بین المللی این نماد فرهنگ ایران باستان در سازمان ملل مشارکت نمایید وقبل از هر اقدام کشورهای همسایه با مراجعه به این آدرس باما همگام شوید
به تازگی "رادیوی عمومی ملی" مشهور به NPR / National Public Radio که برای شنوندگان داخل امریکا پخش می گردد، نظرسنجی ای را بر روی سایت اینترنتی خود قرار داده و از کاربران خواسته پنج خواننده ی برتر تاریخ موسیقی جهان را از دید خود برگزینند. طبق گفته ی NPR نتایج این نظرسنجی عمومی در ژانویه ی سال ۲۰۱۰ (دی ماه ۸۸) اعلام می شود. در اوایل ماه اکتبر، NPR از کاربران خود خواسته بود تا نام خوانندگان محبوب خود را برای تشکیل فهرست اولیه ی بهترین خوانندگان دنیا به این سایت بفرستند که بیش از ۳۰۰۰ کامنت، ۳۵۰۰ ایمیل، ۱۲۰۰ پست فیس بوک و صدها تگ توییتر در همین ارتباط فرستاده شد و فهرست نهایی از میان نظرات مردم شکل گرفت.
اما آنچه بر جذابیت این نظرسنجی نزد ما ایرانیان می افزاید، حضور محمدرضا شجریان، استاد آواز ایران در میان نامزدهای این نظرسنجی است. تا زمان نگارش این مطلب، نام ۱۲۶ خواننده در صفحه ی رأی گیری سایت دیده می شد که علاوه بر محمدرضا شجریان، نام های آشنایی چون باب دیلن، لئونارد کوهن، الویس پریسلی، فرانک سیناترا، ادی پیاف، عالیم قاسم اف، نصرت فاتح علی خان و بسیاری دیگر نیز به چشم می خورد.
نکته ی جالب آنکه برای معرفی محمدرضا شجریان در صفحه ی اصلی نظرسنجی به عبارت Mohammad Reza اکتفا شده؛ اما پس از کلیک بر روی عکس استاد، نام کامل نمایش داده می شود. همچنین قطعه ای کوتاه از آواز استاد به عنوان نمونه قرار داده شده است. کاربران به هنگام شرکت در این نظرسنجی می توانند لیست ۱۲۶نفره را بر اساس حروف الفبا، یا سال تولد و یا به صورت تصادفی مرتب کرده و سپس پنج خواننده ی محبوب خود را با کلیک بر روی عبارت My Top 5 انتخاب کنند.
اگر شما هم یکی از علاقه مندان صدای بی همتای استاد محمدرضا شجریان هستید، توسط لینک زیر به این صفحه بروید و در نظرسنجی شرکت نمایید
http://www.npr. org/templates/ story/story. php?storyId= 114013402
همچنین این موضوع را با دوستان تان در میان بگذارید و از آنها بخواهید که در این نظرسنجی شرکت کنند. چنانچه از اینترنت Dial up استفاده می کنید، به هنگام بارگذاری صفحه ی نظرسنجی صبور باشید و در انتخاب بهترین صدای تاریخ از بین 126 خواننده مشهور جهان به استاد آواز ایران، محمدرضا شجریان رای دهید. با ورود به لینک بالا روی عکس استاد، روی علامت مثبت کلیک کرده و بعد از گذاشتن کامنت گزینه را کلیک کنید.
یک روز کارمند پستی به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا !
فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود :
خدای عزیزم من بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد.دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد.نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند.در پایان 96 دلار جمع شد و برای آن پیرزن فرستادند...
همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسیدکه روی آن نوشته شده بود: نامه ای به خدا !
همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:
خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم . با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده وروز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...
البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند ...!!!
نوشتن حس وحال غریبی دارد وذهن سیال نگارنده را با خود به هرسمت وسو می کشاند بقول بودلر شاعر ومنتقد فرانسوی " امشب بالهای دیوانگی از فراز سرم عبوز کردند " از این رومی خواهم بنویسم
ازچه ؟ اصالت ،تعهد، نان ،آزادی، حقیقت یا واقعیت فرقی نمی کند فقط می خواهم بنویسم ازخودم افکارم از رویاهام از بایدها ونبایدها ازدنیای بزرگ درون ودنیای کوچک پیرامون
نوشتن برپایه تفکری آزاد وبرای شکستن قالب ها وعادت های موجود شکل می گیرد . نوشتن برای خلق کردن وآفرینندگی است . نوشتن تکاندن ذهنی باورها وتخلیه تنش های درونی است .شوریدگی است و میل ،موهبتی الهی برای بروز دادن شک ورسیدن به یقین ، برای بیان احساس وبرانگیختن شور وشوق یا برای عریان ساختن واقعیات است . یک بازی مسحور کننده با لغات برای کنکاش های ذهنی .
نوشتن عینیت بخشیدن افکار وآمال ماست به دیگران .می گویند انسان موجودی اجتماعی است حتی در زمانی که دارد فکر می کند فعالتی اجتماعی انجام می دهد. این میل وسیر تعالی می تواند رمز ماندگاری وکمال جویی او باشد این اثربخشی قلم وچنین خاصیت کمال گرایی است که باعث گردیده قران نیز به قلم سوگند می خورد به قلم وبه آنچه می نویسد
انسانی که ذهن پویای او همواره درپی معرفت جویی سیال است نه خود را بلکه جامعه خود را خواهان است .نوشتن برافروختن چراغ در تاریکی است تا زوایای پنهان وچیزهای قابل رویت را هویدا سازد باید نوشت تا برافروخت و روشنایی داد وباید روشنایی داد و آگاهی بخشید
آنچه انسان را می سازد وبه او حیات دوباره می بخشد خلق ویا بازسازی نظام فکری اوست. گمشده ی ما که در درون ماست در درون اندیشه های ما وباورهایمان باید اندیشید تا باور کرد باید اندیشید تا خلق کرد تا نوشت و نگارش کرد دریای گسترده اندیشه که هر دم امواج تازه ای از آن برمی خیزند از ذات وجودی همین انسان معنا می یابند وگوهرهای گران بها را بیرون می ریزند
" نوشتن کار آسانی است اما نوشتن چیزی با ارزش بحث دیگری است درحالی که من در زندان وبا نوشته های خودم نشسته بودم دنیا در حرکت بود وتغییر می یافت .از این رو می بایست چیزی می نوشتم که با این تغییرات بی ارزش نمی شد نمی خواستم چیزی برای امروز یا فردا بنویسم بلکه می خواستم نوشته ام برای آینده باشد ناشناس واحتمالا دور" (نهرو)
گویند مردی روی الاغ خود کندوی عسل سوار کرده وبه جایی می برد در وسط راه پای خر لغزید وعسل به زمین ریخت زنبوران به دور عسل جمع شدند وشروع به خوردن کردند .الاغ نیز به هوس افتاد ومشغول خوردن شد دید بسیار خوشمزه است .روبه زنبور کرد وگفت تو این عسل را چگونه درست می کنی ؟گفت از همان علف هاکه تو می خوری ولی من می خورم عسل می شود وتو می خوری پهن می کنی
دامن فکر بلند آسان نمی آید بدست
سرو می پیچد بخود تا مصرعی موزون کند
صائب
نام جاوید وطن
صبح امید وطن
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
وطن ای هستی من
شور و سرمستی من
جلوه کن در آسمان
همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم
که همآواز تو منم
همه جان و تنم
وطنم، وطنم، وطنم، وطنم
بشنو سوز سخنم
که نوا گر این چمنم
همه جان و تنم
وطنم، وطنم، وطنم، وطنم
همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه با یک نام و نشان
به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان
ز صلابت ایران جوان
ز صلابت ایران جوان
فرمان دادم بدنم را بدون تابوت ومومیایی به خاک سپارند
تا اجزای بدنم خاک ایران را تشکیل دهد
( کورش بزرگ)
کلاس پنجم( دبیرستان)که بودم پسر درشت هیکلی درته کلاس ما می نشست که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود ، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم ، که از همه تهوع آور بود ، اینکه در آن سن و سال ، زن داشت !
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم ازخیابان می گذشتیم ، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه خودم زن داشتم ، سیگار می کشیدم و کچل شده بودم
دکتر شریعتی
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را ازتن برده است.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند
تو را هنگامه شوم شغالان
بانگ بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است
تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت
که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود
و اینک حسرت و افسوس
بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت.
و اشک من ترا بدروردخواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه دراین تیره گی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می مانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت
" فریدون مشیری"
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
کس نمی گوید یاری داشت حق دوستی
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
لعلی از کان مروت برنیامد سالهاست
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده اند
کس به میدان در نمی آید سواران را چه شد
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
زهره سازی خوش نمی سازد مگر عودش بسوخت
کس ندارد ذوق مستی می گساران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی داند خموش
از که می پرسی که دور روزگاران را چه شد
سلام
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار ... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!
== سیدعلی صالحی
روایت کنند اسکندر قبل از حمله به ایران درمانده و مستأصل بود. از خود میپرسید که چگونه باید بر مردمی که از مردم من بیشتر میفهمند حکومت کنم؟
یکی از مشاوران میگوید: «کتابهایشان را بسوزان. بزرگان و خردمندانشان را بکش و دستور بده به زنان و کودکانشان تجاوز کنند».
اما یکی دیگر از مشاوران (به قول برخی، ارسطو) پاسخ میدهد:
«نیازی به چنین کاری نیست. از میان مردم آن سرزمین، آنها را که نمیفهمند و کم سوادند، به کارهای بزرگ بگمار. آنها که میفهمند و باسوادند، به کارهای کوچک و پست بگمار. بی سوادها و نفهم ها همیشه شکرگزار تو خواهند بود و هیچگاه توانایی طغیان نخواهند داشت. فهمیده ها و با سوادها هم یا به سرزمینهای دیگر کوچ میکنند یا خسته و سرخورده، عمر خود را تا لحظه مرگ، در گوشه ای از آن سرزمین در انزوا سپری خواهند کرد...».
********************
اسکندر مقدونی پس از فتح شهر«کورنت» همچون فاتحان در شهر قدم می زد که دیوژن [فیلسوف یونانی] را دید که بدون توجه به او در سایه دیواری لمیده است. اسکندر از بی توجهی دیوژن به خشم آمد و با عتاب به او گفت: «مگر مرا نمی شناسی که احترام نمی گذاری؟» دیوژن پاسخ داد: «چرا شناختم. تو بنده ای از بندگان منی و لایق احترام نمی باشی!» و ادامه داد « تو بنده حرص، آز، خشم و شهوتی در حالی که من تمام اینها را بنده و مطیع خود ساخته ام. پس تو بنده منی!»
اسکندر از این پاسخ برآشفت، لگدی محکم به دیوژن زد و گفت «برخیز، اکنون شهر تو به دست من فتح شده» دیوژن با خونسردی پاسخ داد« فتح شهرها عادت شاهان است و لگد زدن عادت چارپایان!» کار که به اینجا رسید، شاه مقدونی مستأصل فریاد برآورد که ای کاش به جای اسکندر بودن دیوژن می بودم.
کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است ...
فریدون مشیری
آدمی
چه حکایت غمگینی دارد
به کودکی اش
که خفنه به دامن ها
وجوان که می شود
به کوتاهی یک فروردین
می گذرد!
وچون فراگیرد
چگونه زیستن را
ناتوان می شود
با پیری اش
یارمحمد اسدپور