شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

به یادآجعفرقلی

دهاتی همیشه مسافر
آی جعفر قلی! داغم سیت
بازفت تنها افتاده است و کارون بی خود بر خود می غلطد.
بلوط و کنار... سر برشانه های هم نهاده اند و باد مویه می کند و زن ایلاتی چنگ بر چهره و موی بر می کند.
جعفر قلی.
نرو !! دشت لالی بی سوار می ماند اگر بروی.اما تو می روی. تو رفته ای. آی ایلاتی. آی بازمانده مردان تفنگ بردوش ایل.
آی مرد مانده ایل ! جعفر! سپهدار لشگر ابوالقاسم خان. دشت شیر و قلعه تل با دستان تو آزاد شد. حماسه تنگ گزی، چه رشادت ها. یادت هست؟ آنجا که گلوله بزرگ و کوچک نمی شناخت.
سر بزرگ تو بود هم که بزرگی کرد و کار بختیاری سامان از تو یافت. جعفر! شب ایل اکنون بی تو شب تر است و بختیاری را دیگر بخت یاری نمی کند.
چشم بر مبند جعفر! چه می شود کرد اما که تو چشم بر بسته ای و دیگران دهان گشوده اند! جعفر. ایران از تو چه گفتنی ها داشت.
که نگفت ! گلبهار چه محجوب در میانه زنان کل کشید و از آنچه بر پدر رفت حلقوم گره داد و نگفت.
بی بی تو چرا ساکتی میان این همه غوغا ؟.
مردک دراز بی حیا لقمه ات را نجویده دشنام می داد و دورتر ها جعفر بر اسبش ایستاده بود و گوش می داد.
اسبش هم می دانست رسم نمک خوری و نمکدان دزدی! روزگار را.
جعفرقلی! داغم سیت! تفنگت به روزگار فقط به درد سینه آسمان را تیری کردن می خورد و بس، چرا که دشمن به لباس دوست روبرو بر سر سفره ات چشم در چشمان تو با آن خنده کثیف لقمه های نان تو را می بلعید و تو خان خاموش! تفنگت را بغل کرده بودی و هیچ نمی گفتی! جعفر قلی.
شیر زردکوه! پلنگ تنگ گزی ! گفتمت: دیگر دیر شده است خان. موسم تفنگ بر گذشته است ! روزگار روزگار کلام است و مذاکره!!.
و تو خندیدی که: نه جانم. این کفتار ها را به کلام کاری نیست.
اینان اصل ایل را به فرع چاه نفت و باغ های اصفهان تاخت زدند. اینان خائن به ایلند. آری آنان از ایل گذشتند و تو نگذشتی و گذشت دل ندادی تا مانده ات را به شهر بکشانی.
تنگنای کوچه های اصفهان نه که لالی بزرگ تنها گنجای تو داشت، پس تن به لالی تکاندی فارغ از همه هیاهو و خاموشی پیش گرفتی و هیچ نگفتی. تنها شیر های سنگی خضر، زنده هم کلام تو بودند.
تنها غربت دور افتاده لالی همدلی با تو می کرد و آن زمان که تو تن شیر پیر را به بیشه های لالی می کشاندی هیچ کس با تو به خاطر غربت ایل به خاطر علف و به خاطر باد نمی گریست.
بابادی پیر! جعفر قلی !دیگر بار زردکوه را با پاهای خسته ام زیر پای خواهم گذاشت شاید که آن بالاها. روی برفهای گردنه ایلوک پشت شاه شهیدان. بر ستیغ سکندر.
بر برف های میلی بر صخره های مافارون، بر خنکای آرام دریاچه شط تمی بر تنگنای تمبی و بر فراخنای سبز شیمبار نشان از تو بجویم.
و می دانم که نیستی و نخواهی بود دیگر و هنوز نمی دانم بهار آینده چه کسی کوچ را فریاد خواهد کرد!.... از صخره های پشت شاه شهیدان خودم را بالا می کشم و رو به باد فریاد می کنم.....
کجایی مرداس پیر؟ سنگ تراش ایل.
پیدا کنید مرداس پیر را تا آخرین شیر سنگی اش را بتراشد...... پیش از آنکه بمیرد! کجایی مرداس.....! کجایی؟ کجایی؟ کجا.........؟
باتشکردوستی که این مطلب رابرایم فرستاده
نظرات 2 + ارسال نظر
نسرین شنبه 11 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 09:36 ق.ظ http://oxin.blogsky.com

سلام دوست من این مطلب شما من رو یاد «‌ بخارای من ایل من » انداخت در کتاب ادبیات فارسی سال سوم دبیرستان .
خوشحال می شم به من سر بزنی

همولایتى یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1384 ساعت 11:36 ق.ظ

سلام،
اردشیر جان قابلى نداشت، این متن رو من تو کامنت پست (به یاد جعفرقلى) گذاشتم.
مطلب از خودم نبود. آنرو توى همشهرى ٢٩ مهر ٨٢ شماره ٣٢٠١ بخش فزهنگ تحت
عنوان (دهاتى همیشه مسافر) خوانده بودم و دیدم مناسب است با اون پست وبلاگت،
اگر چه مدتها بود پست را آرشیو کرده بودى آنرو در کامنت گذاشتم. به دوست ندیده
آقاى رضایى سلام برسون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد