شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

به بهانه روز معلم

به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید

...


ادامه مطلب ...

ای بهار - فریدون مشیری

  ای بهار


ای بهار


تو پرنده ات رها


بنفشه ات به بار


می وزی پر از ترانه

 

می رسی پر از نگار

 

هرکجا رهگذار تست


شاخه های


ارغوان شکوفه ریز

 

خوشه اقاقیا ستاره بار


بیدمشک زرفشان


لشکر ترا طلایه دار

 

بوی نرگسی که می کنی نثار


برگ تازه ای که می دهی به شاخسار


چهره تو در فضای کوچه باغ


شعر دلنشین روزگار


آفرین آفریدگار


ای طلوع تو

 

در میان جنگل برهنه

 

چون طلوع


سرخ عشق


چون طلوع سرخ عشق

 

پشت شاخه کبود انتظار


ای بهار

 

ای همیشه خاطرت عزیز


عاقبت کجا ؟


کدام دل ؟


کدام دست ؟


آشتی دهد من و ترا؟


تو به هر کرانه گرم رستخیز

 

من خزان جاودانه پشت میز


یک جهان ترانه ام شکسته در گلو

فریدون مشیری


 

شعر بی جوانه ام


نشسته روبرو


پشت ای دیرچه های بسته


می زنم هوار


ای بهار ای بهار ای بهار

 

مسجدسلیمان

 

بوی ترانه ی گمشده می دهی

بوی لالایی باغ های کنار

کنار کتیبه های کورش و زرتشت

 

تو از قبیله ی شعری

تو را از چهار راه خسته ی نفتون می شناسند

از خضوع آبشارهای تمبی

از غروب کاهگلی چشمه علی

و پنجشنبه های باستانی

کلگه و چهاربیشه

شهر من

خورشید در چشمانت نمیرد

که غرور را پرغزل

بر پیشانی ات بوسه می زنند

آنانی که پرسشی داشتند و

از روزگار ما رفتند.

--------------  سعید مرادی

 از مجموعه جمجمه های بی امضا

به بهانه ۲۱ آذر سالروز تولد شاملو

برف نو ، برف نو، سلام ، سلام !

بنشین ، خوش نشسته ‌ای بر بام

 

پاکی آوردی ــ ای امید سپید ! ــ

همه آلودگی ‌ست این ایام

 

راه شومی‌ ست می‌ زند مطرب

تلخ ‌واری‌ ست می ‌چکد در جام

اشک‌ واری‌ ست می‌ کشد لبخند

ننگ ‌واری ‌ست می ‌تراشد نام

 

شنبه چون جمعه ، پار چون پیرار ،

نقش همرنگ می‌زند رسام

 

مرغ شادی به دام گاه آمد

به زمانی که برگسیخته دام !

ره به هموارْجای دشت افتاد

ای دریغا که بر نیاید گام !

 

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست

کآتش از آب می‌کند پیغام !

کام ما حاصل آن زمان آمد

که طمع بر گرفته‌ایم از کام ...

 

خام سوزیم ، الغرض ، بدرود !

تو فرود آی ، برف تازه ، سلام !

                                                (( شاملو )) باغ آینه

ریشه در خاک

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.


تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.


تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!


امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت

فریدون مشیری


باستان شناس


در ژرفنای خاک سیه باستان شناس
در جستجوی مشعل تاریک مردگان
در آرزوی اخگر گرمی به گور سرد

 خاکستر قرون کهن را دهد به باد
تا از شکسته های یکی جام
یا گوشواره های یکی گوش
یا از دو چشم جمجمه ای مات و بی نگاه
گیرد سراغ راه
بیرون کشد ز یاد فراموشی سیاه

افسانه ی گذشت جهان گذشته را
وز مردگان به زنده کند داستان غم
بی اعتنا به تربت گلچهره گان خاک
بر استخوان پیر و جوان می زند کلنگ

تا در رسوب چشمه ی خشکیده ی حیات
یابد نشان قطره ی وهمی به گور تنگ
ناگاه خیره کژدمی از گوشه ی مغاک
از دنگ و دنگ تیشه هراسان و خشمناک
سر می کشد ز جمجمه ای شوم و دلگزای
می تازدش به هستی و می دوزدش به خاک
لختی دگر به دخمه ی تاریک و پر هراس
کفتار می خورد ز تن باستان شناس


فریدون توللی

اندیشه ی دیرینه پرواز را

                            حتی

                              پر نیست

بیرون شدن را زین قفس

                              در نیست

آیا رهی به غیر بردباری هست ؟

مرغ از قفس می گوید:

                  (( آری هست ))

                                           

                           محمد زهری

مرآثی تنهایی

 

بخوان!

مراثی تنهایی ام را

کنار کوچه های بیمار

وقتی در ازدهام سایه های کولی

بر استخوان خاک بوسه می زنم

گیسو مبر

که سالهاست

میان من و این قبیله ی نافرجام

بابونه سخن نمی گوید.

 

---------  سعید مرادی

-- از مجموعه  جمجمه های بی امضا

  ای بهار


ای بهار


تو پرنده ات رها


بنفشه ات به بار


می وزی پر از ترانه

 

می رسی پر از نگار

 

هرکجا رهگذار تست


شاخه های


ارغوان شکوفه ریز

 

خوشه اقاقیا ستاره بار


بیدمشک زرفشان


لشکر ترا طلایه دار

 

بوی نرگسی که می کنی نثار


برگ تازه ای که می دهی به شاخسار


چهره تو در فضای کوچه باغ


شعر دلنشین روزگار


آفرین آفریدگار


ای طلوع تو

 

در میان جنگل برهنه

 

چون طلوع


سرخ عشق


چون طلوع سرخ عشق

 

پشت شاخه کبود انتظار


ای بهار

 

ای همیشه خاطرت عزیز


عاقبت کجا ؟


کدام دل ؟


کدام دست ؟


آشتی دهد من و ترا؟


تو به هر کرانه گرم رستخیز

 

من خزان جاودانه پشت میز


یک جهان ترانه ام شکسته در گلو


 

شعر بی جوانه ام


نشسته روبرو


پشت این دریچه های بسته


می زنم هوار


ای بهار ای بهار ای بهار


                                  فریدون مشیری

 

به بهانه 2 مرداد دهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو

هزارو یکشب گریه

چه می توانست بربایدش

جزمرگ!

او که بر دوش هاش می رفت و

تهی نبود در دست هاش !

این تابوت هزار دست و

دستان هزار قلم

آرام بر دوش و

برکوچه هاش آرام تر

الف ب پ ت ...تا ابدیت کلام

هزار واژه

هزارکلام

هزار ترکیب

هزارو یکشب گریه و

زانو بریده برجای

به هراس " دشنه اش در دیس "

نه دستش میان تابوت تهی

که اسکندرش خوانم !

بر انگشت پینه بسته اش

ازفرط قلم!

آه ای روندگان از پی

بر سینه ها ببارید

اشگ

که بیدارباش این شاعران

                    برفت !

================= یارمحمد اسدپور

ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران  
بیداری ستاره در چشم جویباران  
آیینه‌ی نگاهت پیوند صبح و ساحل 
 لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران  
بازا که در هوایت خاموشی جنونم  
فریاد‌ها برانگیخت از سنگ کوه ساران  
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز  
کاین گونه فرصت از کف دادند بی‌شماران  
گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم  
بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران  
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز  
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران  
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند  
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران  
وین نغمه‌ی محبت بعد از من و تو ماند  
تا در زمانه باقیست‌ آواز باد و باران  
                                        م سرشک

نیایش

 

آفتابت

     - که فروغ رخ «زرتشت» در آن گل کرده‌ست

آسمانت

      - که ز خمخانه «حافظ» قدحی آورده‌ست

کوهسارت

      - که بر آن همت «فردوسی» پر گسترده‌ست

بوستانت

       - کز نسیم نفس «سعدی» جان پرورده‌ست

                                    همزبانان من‌اند.

 

مردم خوب تو، این دل به تو پرداختگان

سر و جان باختگان، غیر تو نشناختگان

پیش شمشیر بلا

                 قد برافراختگان،سینه سپرساختگان

                                     مهربانان من‌اند.

 

نفسم را پر پرواز از توست

به دماوند تو سوگند که گر بگشایند

بندم از بند ببینندکه:

                    آواز از توست!

 

 

همه اجزایم با مهر تو آمیخته است

همه ذراتم با جان تو آمیخته باد

خون پاکم که در آن عشق تو می‌جوشد وبس

تا تو آزاد بمانی

               به زمین ریخته باد! 

 

                                       فریدون مشیری

سرود گل


با همین دیدگان اشک آلود ،
از همین روزن گشوده به دود ،
به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

به شکوفه ، به صبحدم ، به نسیم ،
به بهاری که می رسد از راه ،
چند روز دگر به ساز و سرود .

ما که دل های مان زمستان است ،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد ،
ما که پای امیدمان فرسود ،
ما که در پیش چشم مان رقصید ،
این همه دود زیر چرخ کبود ،

سر راه شکوفه های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه شوق ، با تمام وجود !

سال ها می رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده ای نگذشت

ماه، دیگر دریچه ای نگشود
مهر ، دیگر تبسمی ننمود .

اهرمن می گذشت و هر قدمش ،
ضربه هول و مرگ و وحشت بود !
بانگ مهمیزهای آتش ریز
رقص شمشیرهای خون آلود !

اژدها می گذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب می فرمود .
وز نفس های تند زهرآگین ،
باد ، همرنگ شعله بر می خاست،
دود بر روی دود می افزود .

هرگز از یاد دشت بان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود

اشک در چشم برگ ها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود .

دشمنی ، کرد با جهان پیوند
دوستی ، گفت با زمین بدرود ...

شاید ای خستگان وحشت دشت !
شاید ای ماندگان ظلمت شب !

در بهاری که می رسد از راه ،
گل خورشید آرزوهامان ،
سر زد از لای ابرهای حسود .

شاید اکنون کبوتران امید ،
بال در بال آمدند فرود ...

پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو ، به گل ، به سبزه درود !

                 فریدون مشیری

  

بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد
 
نسیمی بوی فروردین نیاورد
 
پرستو آمد و از گل خبر نیست
 
چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟
چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟
 
که ایین بهاران رفتش از یاد
 
چرامی نالد ابر برق در چشم
 
چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟
 
چرا خون می چکد از شاخه ی گل
 
چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟
چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟
 
که در گلزار ما این فتنه کردست ؟
 چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟
چرا سر برده نرگس در گریبان ؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟
 
چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟
 
چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟
 
چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟
چرا ساقی نمی گوید درودی ؟
 
چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟
 
چه دشت است این که خاکش خون گرفته ست ؟
 
چرا خورشید فروردین فروخفت ؟
 
بهار آمد گل نوروز نشکفت
 مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟
 
که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟
 
مگر دارد بهار نورسیده
 
دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟
مگر گل نو عروس شوی مرده ست
 
که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟
 
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
 
که از خون شهیدان شرمگین است
 
بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای
 
گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشای
 
بهارا خیز و زان ابر سبک رو
 
بزن آبی به روی سبزه ی نو
 
سر و رویی به سرو و یاسمن بخش
 
نوایی نو به مرغان چمن بخش
 
بر آر از آستین دست گل افشان
 
گلی بر دامن این سبزه بنشان
 
گریبان چاک شد از ناشکیبان
 
برون آور گل از چاک گریبان
 
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
 
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
 
که می بارد بر آن باران آتش
 
بهارا بنگر این خاک بلاخیز
که شد هر خاربن چون دشنه خون ریز
بهارا بنگر این صحرای غمناک
 
که هر سو کشته ای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
 
که از خون جوانان لاله گون گشت
 
بهارا دامن افشان کن ز گلبن
 
مزار کشتگان را غرق گل کن
 
بهارا از گل و می آتشی ساز
 
پلاس درد و غم در آتش انداز
 
بهارا شور شیرینم برانگیز
 
شرار عشق دیرینم برانگیز
بهارا شور عشقم بیشتر کن
 
مرا با عشق او شیر و شکر کن
گهی چون جویبارم نغمه آموز
 
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
مرا چون رعد و توفان خشمگین کن
 
جهان از بانگ خشمم پر طنین کن
 
بهارا زنده مانی ، زندگی بخش
 
به فروردین ما فرخندگی بخش
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
 
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
 
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
 
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
 
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
 
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
 
بهارا باش کاین خون گل آلود
 
بر آرد سرخ گل چون آتش از دود
 
بر اید سرخ گل ، خواهی نخواهی
 
وگر خود صد خزان آرد تباهی
بهارا ، شاد بنشین ، شاد بخرام
بده کام گل و بستان ز گل کام
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
 
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
 
به ایین دگر ایی پدیدار

هوشنگ ابتهاج

                 

ای مهربان تر از برگ

ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران

بیداری ستاره در چشم جویباران

آیینه‌ی نگاهت پیوند صبح و ساحل

لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران

بازا که در هوایت خاموشی جنونم

فریاد‌ها برانگیخت از سنگ کوه ساران

ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز

کاین گونه فرصت از کف دادند بی‌شماران

گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم

بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران

بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز

زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران

پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین گونه یادگاران

وین نغمه‌ی محبت بعد از من و تو ماند

تا در زمانه باقیست‌ آواز باد و باران

                               م سرشک

در قطاری که می رفت

در قطاری که می رفت 

دختری آوازی از عشق های نافرجام می خواند 

ومن 

که نفس بریده 

از جستجوی تو می آمدم 

ترا در آواز او یافتم 

در قطاری که می رفت 

چه عشق های بی سرانجامی که نمی رفت 

 

شعر از غلام رضوی از مجموعه   ((  پس از سالها خاموشی ))

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت
.
نگاهت تلخ و افسرده است
.
دلت را خار
خار نا امیدی سخت آزرده است.
غم این نابسامانی همه توش وتوانت را ازتن برده است
.
تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
.
تو با دست تهی با
آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان
است.
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
.
تو را این ابر ظلمت گستر
بی رحم بی باران
تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن
یاران
تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ
بی تعطیل زاغان
در ستوه آورد
.
تو با پیشانی پاک نجیب خویش
که از آن سوی گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته
از آفتاب دشت
تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از
صد جام جمشید است
تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و
اینک حسرت و افسوس  

بر آن سایه افکنده ست
خواهی رفت
.
و اشک من ترا
بدروردخواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می
مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم

امید روشنائی گر چه دراین تیره
گی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می مانم

من اینجا روزی آخر از
دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون
خورشید
سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی
گشت  

                                                                      فریدون مشیری"

سلام 

حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند! 

بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن! 

 

== سیدعلی صالحی

آدمی

آدمی

چه حکایت غمگینی دارد

به کودکی اش

که خفنه به دامن ها

وجوان که می شود

به کوتاهی یک فروردین

                   می گذرد!

وچون فراگیرد

          چگونه زیستن را

                  ناتوان می شود

                         با پیری اش

یارمحمد اسدپور

شعری از دکتر شریعتی

پریشانم
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
می‌گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!

به بهانه ۲۴ بهمن سالمرگ فروغ فرخزاد

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می کشم

چراغهای رابطه تاریکند

چراغهای رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است

نگاه کن که غم درون دیده ام  

چگونه قطره قطره آب می شود  

چگونه سایه سیاه سرکشم 

 اسیر دست آفتاب می شود  

نگاه کن تمام هستیم  

خراب می شود
 
شراره ای مرا به کام می کشد 

 مرا به اوج می برد  

مرا به دام می کشد  

نگاه کن  

تمام آسمان من پر از شهاب می شود
 
تو آمدی ز دورها و دورها  

ز سرزمین عطر ها و نورها  

نشانده ای مرا کنون به زورقی 

 ز عاج ها ز ابرها بلورها  

مرا ببر  

امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها  

به راه پر ستاره می کشانی ام  

فراتر از ستاره می نشانی ام  

نگاه کن  

من از ستاره سوختم 

 لبالب از ستارگان تب شدم  

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل  

ستاره چین برکه های شب شدم  

چه دور بود پیش از این 

 زمین ما به این کبود غرفه های آسمان  

کنون به گوش من دوباره می رسد  

صدای تو  

صدای بال برفی فرشتگان 

 نگاه کن  

که من کجا رسیده ام 

 به کهکشان به بیکران به جاودان 

 کنون که آمدیم تا به اوج ها مرا بشوی  

با شراب موج ها مرا بپیچ  

در حریر بوسه ات مرا بخواه  

در شبان دیر پا مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن 

 نگاه کن  

که موم شب  

براه ما چگونه قطره قطره آب میشود  

صراحی سیاه دیدگان من  

به لالای گرم تو  

لبالب از شراب خواب می شود
 
به روی گاهواره های شعر من  

نگاه کن  

تو می دمی و آفتاب می شود

بهارخانه ساده

رنگ بهار هنوز نیامده است اینجا

تا بخواهی دیوانگی ولی به کوچه‌هاست

و من نمی‌دانم چه بنویسم

از بس که تنهایم

و من

پراکنده نیستم

نیستم اصلا" ا

که پراکنده یا به سامان باشم

و فقط می‌دانم در گریه‌هایم دست‌هایی است

و بدجوری عادت به تو دارم

مثل زبان مادری

و تا بیایم از دستِ یادهایت بیاسایم   می‌میرم

 

 

و حالا بگو این تصویر چندم یک خانه‌ی ساده است

چند کتاب آشفته

چند شعر ناتمام

و عکس‌هایی که مرده‌ی آلبوم‌اند

و سرنوشتی که من دعوت نکرده‌ام از او

باز مثل زبان مادری

یا تولدم

یا عشق 

یا.

 ا     هرمز علیپور****

به بهانه سالگردشادروان قیصرامین پور

پیش از اینها فکر میکردم خدا

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

*****

رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

*****

بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده وزیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان،از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
هر چه می پرسی، جوابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند

*****

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
*****

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
*****
تا که یکشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
*****

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟
گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران حرف زد

زنده یاد قیصر امین پور

حادثه ی تنهایی

به ارتفاع نگاهم

حادثه ها چقدر زیبایند!

چونان ستاره ای

که چشمک می زند

دوباره آغاز را

می خواهم آسوده کنارتنهایی حادثه ی تو را ورق بزنم

که این سکوت بغضم را به دل راه نمی دهد

همیشه یک نفر درون من می جوشد

همیشه یک نفر گام های مرا می رود

درون این تنهایی

دوباره یک نفر مرا عاشق است !

چگونه به خویشتن وتنهایی بیارامیم

حالا که بی عبور هم

تنها عکسهای یادگاری را دیده

وکشنده ترین بو را زمزمه ی آه کرده ایم

پنهان از نگاه هم

بگو در کمین فاصله دیدارها نشسته اند

ومن در این حادثه

انتظارمرگ را مرده ورق می زنم

*** سعید آ‍ژده از مجموعه شعر   بوسه برجنوب

 

 

روشنی من گل آب

ابری نیست

بادی نیست

می نشینم لب حوض:

گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب .

پاکی خوشه زیست .

***

مادرم ریحان می چیند .

نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی هایی تر.

رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط .

نور در کاسه مس، چه نوازش ها می ریزد !

نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می آرد .

پشت لبخندی پنهان هر چیز.

روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره من پیداست .

چیزهایی هست، که نمی دانم .

می دانم، سبزه ای را بکنم خواهم مرد .

می روم بالا تااوج، من پر از بال و پرم .

راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم .

من پر از نورم و شن

و پر از دارو درخت .

***

پرم از راه، ازپل، از رود، از موج

پرم از سایه برگی در آب :

چه درونم تنهاست .

پرکن پیاله را

این اقا کسری خبرنگار افتخاری وبلاگ وخردسال ترین فرد شرکت کننده در جشن یکصدمین سال نفت در کلن آلمان بود

===

پر کن پیاله را
کین جام آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد
این جامها -که در پی هم می شود تهی-
دریای آتش است که ریزم به کام خویش،
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!
            * * *
من، با سمند سرکش و جادویی شراب،
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستارۀ اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا،
تا شهر یادها...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد،
           
* * *
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
           
* * *
در راه زندگی،
با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی،
با اینکه ناله می کشم از دل که: آب... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!

پر کن پیاله را ...

شعر از :فریدون مشیری