شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

کورانه

کورانه
انگشت به دهان می گیرم
درحجامت مرگ
برای گیسوان توکه بادمی خورد.
که جوان می مانی به باغ
بعدازمن.

دلم برای زنده بودنم می گیرد
دلم برای بهارسی سالگیت.

چه کودکانه
درمعبرقبر
می گریم .
داریوش اسدی کیارس ----ازمجموعه شعرطعم دهان سیب

یارمحمداسدپور

بگذار
وزیدن گیرد
آنچه اندوهگینم می کند
بی گواه زور
تنیده می شوم
دردهان مرگ
کاین زندگی هجای بی نام ونشانی ست!

این گل
که به نام عشق
 برسینه ام می گذاری
برمزاردل نمی روید
وقتی که سپری می شوم
                 در یاد 
ازمجموعه شعر  (برسینه سنگ ها برسنگ هانام ها)

درون سینه ام برجی

درون سینه ام برجی
میان برج
دریایی
   ودریا در پر مرغی
که در هرلحظه گل را خواب می بیند
وگل از عطر آواز تو در سینه 
جهان کوچکی دارد
که در هر گوشه اش برجی ست 
دل تو در کدامین برج پنهان است ؟

------------- آریا آریاپور ---------- 

ری را جان


می دانم ،می دانم دل آن دره ی دور برای من

تنگ است ،دل آن شکوفه بادام که شبیه جوجه

کبوتربود.می دانم ،دل آن چشمه که بوی تشنگی

ستاره می داد-برای انعکاس تبسم تاریک من تنگ

است .دل سنگ وآن سایه های مالرو،دل بی

باورباغ انار،دل بادوقتی که ازمزارع ماه وشقایق

می گذرد.


ری را
جان


می دانم !دل ولایت آبهابرای من تنگ است ،امامن
که دلم ...دل نیست،من دلم رامیان راه

وکنارتوجانهاده ام :سمت چپ آن ستاره ی سبزکه

درمشرق گریستن است ....


----سیدعلی صالحی----

 

تابستان جنوب

 تنوره می کشید در باد

تابستان جنوب

من محو ابروان  تو بودم

واگر یادت  هست

سیب می خوردی

تودانه های تلخ سیب را...

من اشک های بلورنجیب را...

 

سهم من ازجهان

آن وقت هانگاه توبود

 

آی

علف های هرز

بگویید در کنار کدام  شما

داردشکوفه می دهد

آن دانه های سیب

که از دهانش به خاک افتاده بود

 

من کجای جهان ایستاده ام

تابستان جنوب رامی خواهم

یاطعم دهانش  که سیب  خورده بود؟

         شعراز داریوش اسدی کیارس   

می دمدباد

دربرنجینه هاش و

بخت

   همچون اسبی خیره بریالهاش

درآب

نقش خدایی خیال

با  دستهای  برفیش

می دمدباباد

دستی ازرخسار

     کفن می گیرد

ومی خزد با او

بخت

  همچون اسبی  با یال  خون

درباد

 

نقش خدایی خیال

بادستهای برفیش

خشت می نهد

      برآب.

شعری ازسیروس رادمنش

تصمیم ما

نیمی ازخودم
نیمی ازدنیا
ونیمی ازچشمانی که خیره اند
به فرسایش لب هام
این لیوان
برای این همه جاداردنریزدآب
برآسیاب این جنوب زاده ی آفتاب
...
کمی ازخودم
کمی ازتوراتنها
همخوابه ی پلنگ های ماه ندیده کرده ام
تولدصبح
بسته به تصمیم ماست.
              شعرازفرزادنصیری شهنی

شعری ازیارمحمداسدپور

نقش های تابستانی ---
ستارگان خسته از
ورزشباهنگامان
شب شب ها
سبدگل برطاقدیس ها
نهادو
به زیرپلکی
خواب می کندآنچ را:
اگرچهره می دوختی ومی دیدی ،آه
ازکارون هم گذشت این دیر
وطنین
ازصحفات اقطاب
چه می گذشت ...
شعر،گاه حرف است
نازوبه باز
درتنگ ها وسایه هاش
شکل دیگری ست
مثل چترهای تاول
که بردامن تنگ او
نقش های تابستانی می زند
---یارمحمداسدپور---

چاه نفت


چاه نفت

--------
شایداین چاه که نفتش اکنون
برمی افروزدفانوسی درجنگل سرد
به شب خاموش کومه ی روستامردی
روزگاری
جای اطراق ستوران ز شاهی
که به اردوگاهی
به خیال سفردورودرازیش به سر
باب فتحی ز یک قلعه ی بگشوده بودپیشاپیش
شایداین چاه که نفت اش اکنون
برمی افروزد
مشعل گرم المپیکی رادرمیدان
روزگاری بوده ست
عرصه رزم دلاورمردی
که تن خونینش
خفتگاهی فرورفته به تقدیرجفا
شعراز غلام رضایی میرقاید-----

هرگز اینگونه

هرگز اینگونه
از عقیمی و مرگ نمی گذشت کرم تابنده

می رویاند
لاشه یی را که می رفت و
خود نمی دیدش

پل های دیگر اما
از تو آگاهند
در باد ایستاده ای
و انگیزه ی دعا را می جویی

ای لال
مگذار در شکاف ِ دندانهات
از قتل آگاه شوند
در سایه بمان
تا گور جای خود را بیابد

هرگز اینگونه
سُم نکوبیدند بر ستاره ی بدرود.

*** هوشنگ چالنگی ***

دوشعرازغلام رضوی

------نعل وارونه ------
اجل ندارم جز ماه
که آسمان را به کول گرفته وچارنعل می تازد
ونعل وارونه می زند!
خونی ی ستارگان ام
که بی سازمی رقصند و
هم بی سازمی میرند!
کفری آفتاب ام
ودل خور ازبامدادنیم بندش

-----
------ خروس خسته---
باگلویی بادکرده
چندی این خروس خسته به خواند و
صبح نیاید؟
صبح ؟
نه به بانگ خروس می آید
ونه شب
به پارس سگ !

مانده دلان

من پراکنده شدم
ماپراکنده شدیم
مست آواز هَزاران  در باغ
چوگلسرخ  ز‌‌ ِ بُن
بی خبردست پدرکنده شدیم
دیرگاهی ست
که از  رویش  عرفانی
گلها در باغ
خبری نیست که نیست
نه صدایی ز پایی
ونه آوازرسایی ز جایی
نه طلوعی
ز خورشیدخروشان
برای دل درمانده به راهی
ریزش بارانی
     به علف زاران سوخته
                   ازحسرت آهی

آسمان رابنگر
ابرهاتاروپراکنده شدند
سایه هاخسته ودرمانده شدند
مادران چشم به درخانه
عبوس وغمگین
انتظاربچه های به ره مدرسه
       وامانده شدند
چه عجب حال وهوایی است
خدایابنگر
خواب می بینم من
یاکه دربیداری
مبتلای دل درمانده شدم
        من پراکنده شدم
                ¤¤غلام رضایی میرقاید

روز می وزد
برضیافت های روشن آب
ودلدادگان صبح
     همچنان
مسموم انضباط خویشند
من ازکدام گلوی زاده می شوم
وقتی همه ی آوازها
نای تعزیت دارند!
مادرم
همیشه می گفت:
تمثال هامقدس اند
من می خواستم
 قلب کوچکم راقاب بگیرم
 اما اکنون
برصخره هامی بینم
که مردان مقدس
شمشیرهارارهاکرده
وبه جستجوی
سپیده ی صبح سرگردانند.
                             (( یارمحمداسدپور))


روزی
خواهم آمد ٫ وپیامی خواهم افشاند
دررگهانورخواهم ریخت
وصدادرخواهم داد:ای سبدهاتان پرخواب !سیب آوردم ٫سیب سرخ خورشید
خواهم آمد ٫ گل یاسی به گداخواهم داد
زن زیبای جذامی را ٫ گوشواری دیگرخواهم بخشید
کورراخواهم گفت :چه تماشاداردباغ!
دوره گردی خواهم شد ٫ کوچه هاراخواهم گشت .جارخواهم زد:آی
                           شبنم ٫ شبنم ٫ شبنم

رهگذری خواهدگفت :راستی را ٫ شب تاریکی است .کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست .دب اکبررابرگردن اوخواهم آویخت
هرچه دشنام  ٫ ازلبهاخواهم برچید
هرچه دیوار ٫ ازجاخواهم برکند
رهزنان راخواهم گفت:کاروانی می آیدبارش لبخند
ابررا ٫ پاره خواهم کرد
من گره خواهم زدچشمان راباخورشید ٫ دلهاراباعشق ٫ سایه هاراباآب
            شاخه هاراباباد
وبه هم خواهم پیوست ٫ خواب کودک رابازمزمه زنجره ها
بادبادکها ٫ به هواخواهم برد
گلدانها ٫ آب خواهم داد

خواهم آمددرآخوراسبان  ٫ گاوان  ٫ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه ٫ سطل شبنم راخواهم آورد
خرفرتوتی درراه ٫ من مگسهایش خواهم زد
خواهم آمد ٫سرهردیواری ٫ میخکی خواهم کاشت
پای هرپنجره ای ٫ شعری خواهم خواند
هرکلاغی را ٫ کاجی خواهم داد
مارراخواهم گفت :چه شکوهی داردغوک!
آشتی خواهم داد
آشناخواهم کرد
راه خواهم رفت
نورخواهم خورد
         دوست خواهم داشت .


------- سهراب سپهری --------

چه نیازی
به کوک دوباره ی ساعت
اشیاتازه
عتیقه های پنهان اند
که کشف می شوند
هرقدر
حشره صبح نیش فروترکند
من ابدی ترخفته ام
می خواهم که ننگرم
روزبی رهایی را
آن گاه که شب
جسورانه سیاهی اش راپدیدارمی کند.
------------ محمدعلی پورخداکرم --------------

زمان

زمان فرزندابدیت است وتونمی توانی زمان رابکشی
مگراینکه ابدیت رانیزبیازاری
==  وقت  ===
نه وقت شعر
نه وقت گریه ست
وقت خموشی من است دربین سایه ها
چون آن زمان که می خفتم به غار

کم گفتم ازتبسم گوزن
برفرق قله وفرازشانه ی بلوط
کم گفتم ازبازوی مرده ی دریا
ای کهکشان به کول.

صیدازهزارویک گذشت واین طایفه هنوز
دوپلک خویش می سایدووقت خموشی من ست و

بس.
            ==== هرمز علی پور ====

۱۰ کیلومتری مسجدسلیمان - دوراهی لالی


   بهار                    غلام رضائی میرقاید


 
کوچه در ایام گل بوی تو دارد ای بهار

جان هر اندِیشه‌ای سوی تو دارد ای بهار

لحظه‌ها در پی نوشت کلک خام اندیش ما 

پختگی در دفتر پیمانه دارد ای بهار

شیخ خوانَد مست، آواز بلند در کوچه‌ها

خشت مسجد بوی از میخانه دارد ای بهار

خاک مسجد از سرشت سر در میخانه‌ها

خامی‌اش بو در مشام لاله دارد ای بهار

هر کسی سری به سر دارد رهی در زندگی

حج چرا ؟ لب بر لب ساقی گذارد ای بهار

حال دوران از روند این جهانخواران پست

روز را چون شب خدایا تیره دارد ای بهار

این غلام کور مست را از در عشرت سرا

ساقی‌اش کی بر در مسجد گذارد ای بهار.

 


 

عیدتون منه عیدا


چم آسیاب  اسفند۸۳- ۵ کیلومتری مسجدسلیمان - پاتوق سیزده بدرمن

سال
نوبرهمه عزیزان مبارک


سیزده بدر
========
شادی هایشان رابه کوه می خوانند

وآوازهایشان رابه دره ها

سبک که می شوند

بازمی گردند

تاماتم

بازازکدام سوببارد

       -----غلام رضوی ---


نسل توفان

حیران ومست ومدهوش


بارنج دوش بردوش


آوازکودکان را


ازکوچه می کنم گوش:


(من یارمهربانم


داناوخوش بیانم


گویم سخن فراوان


باآنکه بی زبانم )


بانگ بلندچاووش


ازکوچه آیدم گوش:


همرنگ مردگانم


آواره ی زمانم


باآنکه زنده هستم


نادان وبی بیانم


بانگ بلندچاووش


ازکوچه آیدم گوش:


این زندگی چه سخت است


حاصل فصل تلخ است


مردن نسل توفان


بی آرزوچه سخت است


**غلام رضایی میرقاید**
 

 

***بره***

بیرون سرمی بریدند

که من یک مشت ارزن به مرغ عشقم دادم

کلوخی قندبه چاه لیوانم انداختم

پس درازکشیدم

روی رخت خواب ابری پریشان

صدایی سرخ ازخرخره می آمد

که من پنجره راازاتاق

باپرده ای آبی جداکردم

همه چیزتمام شد

بارفتن کودکی

باسینی گوشت قربانی به خوان همسایه

****جمشیدعزیزپور****


آن جا که می‌ایستی

آیا آن جا که می‌ایستی
حکایت جانهایی‌ست
که در انتظار نوبت خویشند
تا گُر گیرند؟

آیا آن جا که می‌گذری
انبوهی‌ی رودهاست
که گلوی مردگان را
می‌جویند و باز پس نمی‌دهند؟

کمانداران و آبزیان
غرق می‌شوند دست در آغوش
و بر هر ریگ که فرود می‌آیند
صدای مرا می‌شنوند
که نمی‌خواستم بمیرم.
****هوشنگ چالنگی ****

    
                                              کارون  
در گلستانه

دشت‌هایی چه فراخ!

کوه‌هایی چه بلند!

در گلستانه چه بوی علفی می‌آمد!

من در این آبادی، پی چیزی می‌گشتم:

پی خوابی شاید،

پی نوری، ریگی، لبخندی.

پشت تبریزی‌ها،

غفلت پاکی بود،

که صدایم می‌زد.

پای نی‌زاری ماندم، باد می‌آمد، گوش دادم:

چه کسی با من، حرف می‌زد؟

سوسماری لغزید.

راه افتادم

یونجه زاری سر راه،

بعد جالیز خیار، بوته‌های گل رنگ

و فراموشی خاک.
و چه اندوه تنم هوشیار است!
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ، می‌چرخد گاوی در کرد.
ظهر تابستان است.
سایه‌ها می‌دانند، که چه تابستانی است.
سایه‌هایی بی لک،
گوشه‌ای روشن و پاک،
کودکان احساس! جای بازی اینجاست.
زندگی خالی نیست:
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست.
آری
تا شقایق هست زندگی باید کرد.
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم
صبح.
و چنان بی تابم، که دلم می‌خواهد.
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه.
دورها آوایی است، که مرا می‌خواند.»
***سهراب سپهری***

نمی توانم گفت

با تو این راز نمی توانم گفت

ـ در کجای دشت نسیمی نیست

که زلف را پریشان کند

آرام

آرام

از کوه اگر می گویی

آرام تر بگوی!

برکه ای که شب از آن آغاز می شود

ماهی اندو هگین می گردد

و رشد شبانه ی علف

 پوزه اسب را مرتعش می کند

آرام !

آرام !

از دشت اگر می گویی.

گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد

در کدامین ذهن است

به جز گوسفندی که

اینک پیشاپیش گله می آید

آه میدانم

اندوه خویشتن رامن

صیقل نداده ام!

بتاب ؛ رویای من

به گیاه و بر سنگ

که اینک؛معراج توراآراسته ام من

گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند

بوی فراوانی در مشام دارد

صبحی اگر هست

بگذار با حضور آخرین ستاره

در تلاوتی دیگر گونه آغاز شود

ستاره ها از حلقوم خروس

تاراج می شود

تا من از تو بپرسم

ـ اکنون ؛ای سرگردان !

در کدام ساعت از شبیم؟

انبوهی  جنگل است که پلک مرا

بر یال اسب می خواباند

و ستاره ای غیبت می کند

تا سپیده دمان را به من باز نماید.

میراث گریه ؛آه

در خانه ام

سینه به سینه بود

*****هوشنگ چالنگی*****

میراث

جای این حوصله خالیست
پشت تردیدچه پنهان ماندست
طفل اندیشه ی بی طاقت من
                          گریان است
و  ز  هرسودرسایه نور
به تماشای جهان می ایستد
وبه میراث نیاکان بشر
چشم غم می دوزد
اگراین عصرمهیب
نفت درچشمه آزادی مامی ریزد
چه عجب
    بوی گنداب روانش آیا
می تواندبه مشام خردخفته گلزارامید
بوی بیداری راافشاند؟

جای این حوصله خالیست
پشت تردیدچه پنهان ماندست
طفل اندیشه ی بی طاقت من سرگردان
     سربرآورده به جار
    که ز میراث وطن
             بجز ازرنج بجا
چه روامانده به ما
چه به جامانده ز ما
****غلام رضایی میرقاید***


به خانه ی دل نمی وزی
                       ای باد!
دمی به فرصت ماه
که ماازمیان جنگل
غرفه های پائیزی دیدیم !

چه بسیارِ
براین رکاب منتظرماندیم و
                     دل کندیم
اکنون دریاب
دلی که به پریشانی گیسومی گذارد
واین کهنه اندوهی که بدل دارم.
     ****یارمحمداسدپور****