شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

دراین بن بست

 

دهانت را می‌بویند

مبادا که گفته باشی  دوستت می‌دارم.

دلت را می‌بویند

روزگار غریبی‌ست، نازنین

و عشق را

کنار تیرک راهبند

تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختبار سرود و شعر

    فروزان می‌دارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

روزگار غریبی‌ست، نازنین

آنکه بر در می‌کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک، قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر 

با کنده و ساطوری خونالود

روزگار غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری

بر آتش سوسن و یاس

روزگار غریبی‌ست، نازنین

ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

احمدشاملو   31 تیر  58

پشگل به کال یا پشگل به گال

 

بازی های محلی بسیاری دربین بختیاری ها متداول بوده است اما شاید یکی از رایج ترین انها پشگل به کال می باشد که نه تنها در گذشته بلکه کماکان والبته درروستاها وعشایر هنوز انجام می شود.این بازی  بین دونفر انجام می شود .در آن دونفر درمقابل هم  روی زمین می نشینند ودو ردیف که معمولا هرردیف آن شامل شش گودال کوچک به عمق واندازه یک فنجان کوچک باقطر حدود 6یا7 سانتی متر ایجاد می کنند که دراصطلاح به آن کال یا گال می گویند .هر ردیف از گودالها یا گالها متعلق به یک طرف بازی است ودرهرکدام از گودال ها 3 عددوگاهی 4 پشگل گوسفند می گذارند.پس ازاینکه تعیین کردند کدام یک بازی را آغازکند ،شروع کننده بازی ازیکی از گودال های ردیف خود پشگل ها رابرداشته وموافق عقربه های ساعت درهرگودال یک پشگل می اندازد.آخرین پشگل در هر گودال که قرار گرفت مجددا کلیه پشگل ها در آن گودال  راخالی نموده وبه ترتیب قبل حرکت خود را ادامه می دهد .فرد به همین صورت کار را ادامه داده تا اینکه آخرین پشگل وارد یک گودال خالی شود .دراین هنگام حرکت نفر اول تمام شده ونوبت به نفر دوم می رسد .اونیز مشابه مراحل قبل  همین عملیات را انجام می دهد .درجریان بازی هریک از بازیگران بتواند در حین حرکت خود تعداد پشگل های هر گال را به میزان اولیه خود در شروع بازی یعنی هر گال 3 پشگل برساند می تواند گال طرف مقابل را تصاحب کند ودرنهایت اگرفردتمام گال ها ی رقیب را به شکل اول از آن خود نمایدبرنده بازی خواهدبود.

هرمز علیپور

 نسخه پیچ شاعر

نام ؟
هرمز، کوتاه شده ی هرمزد/ اهور مزدا.
 نام خانوادگی؟
علی پور.
شهر تولد ؟
ایذه ـ مالمیر. ایذج.
نام محله ی کودکی ؟
بی بیان ـ محله ای در مسجدسلیمان ، از 4 سالگی به بعد .
یک خاطره از دوران کودکی؟
گم شدن در گودی های پی بنیاد شده ی یک ساختمان ساده .
دوستان دوران تحصیل؟
شاخص ترین شان علی مراد فدایی نیا داستان نویس مدرن که در امریکاست. مراد مؤمنی یکی از مقامات شرکت نفت که بازنشسته شده و دوستانی دیگر که یا معلم یا پاسبان یا فوتبالیست شدند.
 همه شغل های قبلی؟
غیر از آموزگاری، رانندگی تاکسی، نسخه پیچی در داروخانه ها، پزشکیاری در کلینیک ها.
اولین اتفاق که در زندگیتان رخ داد ؟
هیچ گاه از یاد نمی برم شبی که در روستای اکنون متروکه قلعه سرخ (قلعه حاج اسکندر)از روی«لوکه»افتادم و عیب ندیدم.
 اولین ضرب المثل که از آن خوشتان آمد ؟
«بو دام ز دالوم ایای»(محلی بختیاری)، بوی مادرم از مادربزرگم می آید.
تکه کلام همیشگی؟
جداً، ای ...
سابقه اخراج از مدرسه را دارید؟
اخراج  از آموزش و پرورش به مدت 3 سال .
هترین بهانه برای اینکه سر صحبت را با کسی بازکنی؟
ببخشید آقا هوا یه جوریه یا حال من خوش نیست.
چگونه می توان از ادبیات استفاده ی بهینه کرد ؟
با گل چین کردن بخش هایی که با انسان غمخوارتر است.
ادبیات برای شما دارای چه ارزش و اهمیتی است؟
در زندگی خودم معادل نفس کشیدن است و متأسفانه گاه این تعلق در دلبستگی یا کندگی ام با دیگران به شکل بی رحمانه ای رخنه می کند.
درباره پست مدرن چه نظری دارید؟
پدیده ای است ناگزیر، در جهان و در کشور ما هم دارای جلوه ها و مناظر و تعاریف گاه متناقص از سمت گردانندگان آن است، دغدغه ی من اما نیست!
چرا نامتان را هرمز گذاشته اند؟
به تأسی از نام های یکی از بزرگان مورد احترام خانواده ی مادری من که در  ایذه و اصفهان اهل دانش و هنر و سفر بودند. در تذکره ی شاعران بختیاری نام دو تن از آنها هست: میرزا مراد پرچمی و ستار پرچمی بختیاری که این دو خوش خط و خوش چهره بودند. اولی یکی از قضات اصفهان بود که جوانمرگ شد و دومی آخرین سمت اداری اینک ریاست کارگزینی آموزش و پرورش خوزستان بود.
در مورد عشق چه نظری دارید؟
در جوانی با هیجان همراه است.در سن امروزی من با اندوه و آرامی.یکی از لغات آلمانی است و من که همیشه چشمان عاشقی داشته ام.
نظرتان در مورد شمارش معکوس؟
برای برخی امور آغاز و برای عمر انجام است.
بی کاربردترین واژه ؟
واژه های تعطیل بسیارند.
بهترین شاعر ایران؟
شاعر بد اصلاً نداریم. هر شاعری که در شعر و فرهنگ ما پذیرفته می شود از خوبان است.
چه شعری را بیشتر دوست دارید؟
شعر خاصی را در نظر ندارم. شعرهای خوب خوانده ام زیاد از شاعران معروف و گمنام.
نظرتان راجع به پاورقی ؟
عصای متن.
بزرگترین ادای شاعری ؟
شلخته نمایی و بی نظمی نفرت انگیز.
 یک تعریف سریع و کامل از شعر؟
به بخش سریعش نظر دارم : متن پیامبران زمینی.
نظرتان راجع به کسانی که نام می برم چیست؟
احمد شاملو: جهانی ترین شاعر ایران.
فروغ: خواهر تمام شاعران صادق.
سهراب:با برخورداری از زندگی اشرافی اما عصاره ی تنهایی درون.
نیما:تهمتن شعر ایران.
آتشی: مادرزاد ترین شاعر معاصر.
صالحی: پرکار و تأثیر گذار.
آهنین جان: شاعری درخشان.
قبول دارید که شاعری رمانتیک هستید ؟
اولاً خودم نمی دانم.دیگر این که عیب و حسن این خصلت بدطوری تشکیل گرگ و میش می دهد.
نظرتان راجع به شعر سپید چیست؟
 بدون احتساب زوائد و سوء بهره بردن ها شعری است که قدرت پروازش بیشتر است.
نسبت به پنج سال پیش چه تغییری کرده اید؟
آرام تر شده ام و موهای دستم سپید شده و تنها خودم را مسئول برخی کاستی ها می دانم و به زندگی و مرگ هر دو صمیمی تر شده ام.
چقدر به آراستگی در شعر اهمیت می دهید؟
در حدی که به تصنع نکشد.
 اگر امکان تصویربرداری از خواب هایتان وجود داشت کدام یک را به فیلم تبدیل می کردید؟
خواب هایی را که در کنار پیامبران هستم، می گیرم.
کابوس بیشترین شب ها؟
تنگاتنگ بودن زندگی با خشونت جهانی در قالب جنگ تا یک سیلی به ناحق خوردن.
اگر زندگی شبیه راه رفتن بود شما چگونه راه می رفتید؟
بر پنجه ها رو به زمین و با تلفیقی از طمأنینه و شیب.
واکنشتان هنگام عصبانیت؟
عبور از خود و نشستن در کنج خاموشی.
 اگر ادبیات ایران وزارتخانه بود چه کسی وزیرمی شد؟
آن که کمتر شاعر است و می ماند ، هست.
به کدام یک از کارهای قبلی تان می خندید؟
هیچ کدام .
به خاطر شعر با کسی قهر کرده اید؟
قهر نه، دوری کرده و می کنم. با شاعرانی که نه قدر خود و نه شعر را می دانند و نه ارزان فروش که شعر را حراج کرده و می کنند.
چقدر بدخواه دارید؟
فکر نمی کنم، بدی نکرده ام.
نظرتان راجع به خط خوردگی؟
اعلام حرف کلمه و بی هیاهو آدمیان.
اگر کسی موهای سرش را بلند کرد شاعر است؟
اخوان بلند کرد امروزه بلند می کنند و هستند. موی بلند برازنده ی زیبایی است یا زیبایی برازنده.
از چه کسی بدتان می آید؟
از کس خاصی بدم نمی آید، از بسیاری اما دلم به درد می آید.
نظرتان راجع به انتقاد چیست؟
نباشد زندگی گورابه می شود و آدمی.
نظرتان راجع به نرگس فردا، اوراق لاجورد و فاخته هیمالیا؟
هیچ کدام مزاحم من و شعر ایران نیستند.
اگر زندگی یک روزنامه بود؟
جهان می شد آشپزخانه ی بدون حصار.
 نظرتان راجع به صفحات ادبی نشریات استان ؟
مدت هاست بی اطلاعم اما وقتی بودم و می دیدم. معتقدم هر کدام با هر نیت شکل بگیرد در نهایت در روشنگری بعضی موارد یا ثبت آماری نام های تازه تر می تواند کمک کند به شعر علاوه بر این که می توان از هر کدام و عده ای را دوباره دید و عریان و این خوب است.
از صفحات روزنامه ها کدامیک را قبل از همه می خوانید؟
وقتی می خوانم اول فرهنگ و اندیشه،بعد سیاسی.
اولین اثر چاپ شده ؟
یک غزل در مطبوعات کشور.
در شعر چقدر موفق بوده اید؟
من، شعر را زندگی کرده و می کنم کار به چیز دیگری ندارم.
در زندگی چطور؟
توفیق در زندگی یعنی غلبه بر غیر درون و این نصیب چه کسی شده؟
اولین بیتی که سرودید ؟
یادم نیست.
اولین شاعری که دیدید؟
از بزرگان، در آغاز نادرنادرپور و بعد شاملو.
نظرتان راجع به شعر استان؟
پرحرارت ترین بخش شعری ایران است. به هر شکل که تقسیم ببندند این شمول را دارد: درخشان، فرهنگ ساز، جریان ساز، تأثیر گذار و باز آفرین و... .
درباره ی چند دستگی شاعران استان چه نظری دارید؟ 
طبیعی است!
بعضی شاعران استان به جای شعر به تخریب دیگران می پردازند،نظر شما در این مورد چگونه است؟
اگر قرار است کسی یا موقعیتی با موضع گیری دو یا ده صفحه هنری و ده یا صد تا آدم به راحتی فرو بریزد همان بهتر که نباشد. کسی که به تخریب دیگران بپردازد خودش را تخریب کرده است.
نظر دانش آموزان در مورد تدریس شما؟
بی سوادی ام را به محبت ام می بخشند.
بهترین نمونه ی عشق در ادبیات؟
فرهاد.
آشناترین نام در ادبیات ایران؟
حافظ .
حس تان بعد از خواندن بوف کور ؟
مثل خیلی از جوان های امروز یادم نیست.
 آخرین سوءتفاهم؟
سوءتفاهم ها بیدار می شوند با هستی در سال 1325.
معنی عبارت«نرود میخ آهنین در سنگ»؟
یعنی هی هالو ولش کن.
شما نقاش هستید؟
نه. اندکی می دانم .
زشت ترین عادت نقاش؟
توضیح دادن.
در کارهایتان بیشتر از چه رنگ هایی استفاده می کنید؟
با حساب این که نقاش نیستم بیشتر بنفش و قهوه ای.
رنگ غالب؟
آسمان و آب .
یک تعریف از حوض نقاشی؟
آب آن هرگز نمی گندد.
سیاسی ترین بخش زندگی تان؟
وقتی که در رژیم گذشته قبل از پیروزی انقلاب تنها در بند بودم و جانم را مدیون پیروزی انقلاب می دانم.
اگر از شما بخواهند نامی بر نوزادی بگذارید؟
دختر لیلا ، پسر کهیار.
اسطوره ی موردعلاقه؟
پرومته .
 چند سطر از آن چه دل تنگت می خواهد بگو؟
خدایا مرا ببخش.
خدایا آنان را که فکر می کنند شاعری، یک لذت زودیاب است راهنمایی کن و بعد بی خطرترین مردانگی به ظاهر پریدن به نام های مرده یا مردگان زنده ای که سهمناک اند.
 یک بیت شعر برای حسن ختام ؟
از یک غزل است از خودم:
عکس جوانی مرا دور کن        
یا که بزن
چشم مرا کور کن

منبع :خبرگزاری جنوبگان http://jonoobegan.com

برف تهران یاد مسجدسلیمان

برف تهران ُیاد مسجدسلیمان

یرف....تهران آنقدر سپید ست که اگر باز نمیگفتند: جانش به عینک ریبنش بسته بی عینک بیرون نمیرفتم ...بچه ی زمستانم دیگر هنوز هم توی سرازیری عمر مثل بچه ها ذوق میکنم از برف و باران .....

دیروز صبح یخبندان پشت فرمانی که باید چهار چشمی مراقب میبودم لیز نخورم برگشته بودم به زمستانهای بارانی جنوبیم ....ما برف نداشتیم اما آنقدر باران می آمد که هرقدر هم عاشقش بودی به دعا مینشستی که بس کند دیگر ...آسمان سوراخ میشود و چند روز بی توقفی کوتاه حتی ، میبارد و میبارد و می بارد آنهم نه نرم بارش هائی مثلاً از آن باران های رشت ...انگار که سطل سطل آسمان خالی میشود....بخودم میگفتم یعنی باز هم میتوانم زندگی کنم؟یعنی ممکن است دوباره برگردم؟ حتی به همان کودکی پر از محرومیت و ...زندگی هرچه بود حسرتش به دل آدم میماند...

بییست و چند سال پیش یکجورهائی آخرین سفرم را به مسجدسلیمان رفته بودم ...توی زادگاه خودم غریب  بودم ...هیچ جا را ندیده برگشتم اهواز وبعد حالا سالیان سال است راه اهواز هم برایم راه دمشق شده است اگر راه شیری نشده باشد ...پس چرا هنوز و هنوز هم ستم که به نوشتن میرود آنجا هستم؟ سردر نمی آورم ...بعد می بینم ناخواسته چقدر از شعر مکتب مسجدسلیمان از داستانهای جنوبی متاثر شده ام ...

یک شهر که شاید بسیاری حتی نامش را نشنیده اند توی همین تهران لااقل هزارنفر هنرمند را با رگ و ریشه های خودش دارد ...شاعر و نویسنده و بازیگر و نقاش و منقد و چه و چه و چه ...حتماً هم مسجدسلیمانی خالص نباید باشند و مثل من که فقط آنجا به دنیا آمده ام و جز خاطرات تا هفت – هشت سالگی چیزی از ام آی اس ندیده ام ...اما لابد خاصیتی در هوای آنجاهست که شعر میزاید و هنر میکارد...کسانی که سالهای شصت ریل وی مرا دیده اند لابد با تصاویری از شهر کوچک ما آشنا میشوند که روزگاری محل اتراق ایل بوده بعد آفیس و مین آفیس فرنگی ها و حالا .....

یاد بزرگانی چون بهرام حیدری ، هوشنگ چالنگی ، مرید میرقائد ، هرمزعلیپور ،مهران حیدری ، حشمت قاسمی ، اردشیر صالحپور ، هوشنگ هیهاوند ، عزت مهرآوران ، حمید کریمپور ، سیروس رادمنش، یارمحمد اسدپور، مجید فروتن وووو....جاودانه باد ...این نامها نمیگذارد مسجدسلیمان را –حتی اگر نشود دید- فراموش کرد

واینهم عکسی از هوشنگ چالنگی بزرگ و هرمز علیپور گرانقدر دو شاخصه ی شعر مسجدسلیمان و ایران:(البته  نفروسط عکس آقای  سپانلو ونفردیگر جناب آقای اخوت می باشند -اردشیر)

                         

منبع :دوست گرامی جهانشاه آل محمود http://makss.persianblog.ir

کالوسه

امروز یکی از دوستان مجموعه داستانی به من داد که مربوط به یکی از همشهریان فرهیخته وگرامی شهرمان است

مجموعه داستان  ( کالوسه ) نگارش جناب آقای محمد اژدری ناشر تخت جمشید

کالوسه در واقع نام چشمه ای است در روستای مه سنبلی که بنا به اظهار نگارنده در وجه تسمیه آن می گویند چون در چشمه کالوسه به دلیل کمی آب آن ناگزیر با کاسه آب آن را برمی داشتند ودر ظرف می ریختند واین کار شبیه لیسیدن کف آن با کاسه می باشد در واقع کاسه لیسه بوده که بمرور به کالوسه مشهور شد

(عکس روی جلد نیز نمایی از همین چشمه می باشد)

خود نگارنده عنوان می کند همین که داستانی در زمینه ی روستا ومسائل ومشکلات آن به دستم می رسید ومی خواندم بی درنگ به یاد زادگاهم می افتادم.موضوع ویاماجرا را با آنچه که در ذهن داشتم می سنجیدم .گاه ودرپاره ای از زمینه ها شباهت آن چه نوشته شده بود با آنچه که از زندگی در روستا بخاطر سپرده بودم شگفت انگیز بود لیکن پاره ای از دشواری ها ومشقاتی که گریبانگیر مردم صبور ونجیب هم تبارم بود یا بطور کلی ناگفته ماندویا بسادگی از کنار آنها گذشتند.

گاه می اندیشیدم که کاش ذهن پویا وقلم زیبای نویسنده ای زبردست این گوشه های تیز را می یافت وآن را بگونه ای که سزاوار است می انگاشت تا شاید ارجی باشد برشکیبایی دربرابر رنج بیکران مردان وزنان این خطه از سرزمین گرامی مان

مجموعه داستان مربوط به رخداد های دهه ۴۰-۵۰ نگارنده است که بقول خود بدون هیچ داعیه نویسندگی این خاطرات تلخ وشیرین را در قالب داستان ارائه نموده است

 

 

حق

حیوانی که نور شمع را ببیند و خود را به آن نزند هرچند که به او آسیب آن سوختگی می رسد او پروانه نباشد و اگر پروانه خود را به نور شمع می زند و پروانه نسوزد آن نیز شمع نباشد ... پس آدمی که از حق بترسد و جستجوی آن ننماید او آدمی نباشد و اگر تواند حقی را درک کردن آن هم حق نباشد ... و آدمی آن است که بی آرام و بی قرار است از برای یافتن حقیقت و حق آن است که آدمی را بسوزد و نیست گرداند و مدرک هیچ عقلی نگردد ... ؛ حضرت مولانا فیه ما فیه "

 

ازابتدای مهربانیت

تا جادوی آبی عشق

خاکساری عاشقانه ام

پرواز حنجره است

وقتی که نامت

          هوارا معطر می کند

لب اگر بگشایی

           بندری از گل و پر وانه ام

با خواب های خرم می روی و

          من با بادبانی از جنون

                 در جزیره ی مرجانی مرگ

                                    پهلو می گیرم

اکنون که خوشه ی پروین 

 با مرغ های دریایی

 از آن دقیقه ی زخمی و ایستگاه پریشان

                                              می شود .

*** آریا آریاپور***

مباحثه

روزى یک استاد دانشگاه شاگردان خود را به مباحثه طلبید. او در کمال اعتماد به نفس از دانشجویانش پرسید: آیا خداوند همه موجودات را آفریده است؟
یکى از دانشجویان با شجاعت پاسخ داد: بله.
استاد پرسید: هر موجودى را؟
دانشجو جواب داد: بله هر آن چه را که وجود دارد.
استاد گفت: در این صورت این جمله که خداوند شیطان را هم آفریده، درست است. چرا که شیطان هم وجود دارد.
دانشجو نتوانست به این پرسش پاسخ دهد و ساکت ماند.
استاد با حالتى حاکى از احساس خشنودى با خود این طور اندیشید که بار دیگر توانسته است اثبات کند که ایمان و اعتقادات مذهبى چیزى جز افسانه نیست.
در همین حال ناگهان دانشجوى دیگرى دست بلند کرد و پرسید: استاد آیا سرما وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد. آیا تو تا به حال سرما را احساس نکردى؟
دانشجو با کمال احترام پاسخ داد: استاد در واقع سرما وجود ندارد. بر پایه نتایج دستاوردهاى دانش فیزیک، سرما در واقع عبارت است از فقدان کامل یا غیبت کلى گرما. یک شىء را تنها زمانى مى‌توان مورد مطالعه قرار داد که انرژى از خود ساطع کند و انرژى هر جسم به صورت گرما ساطع مى‌شود. بدون گرما اشیاء ساکن و فاقد نیروى جنبش هستند و نمى‌توانند از خود واکنش نشان دهند. اما سرما وجود ندارد. ما خود واژه سرما را ابداع کرده‌ایم تا پدیده فقدان گرما را به کمک آن توصیف کنیم.
دانشجو در ادامه پرسید: تاریکى چطور استاد؟ آیا به نظر شما تاریکى هم وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد.
دانشجو باز گفت: شما بازهم اشتباه مى‌کنید استاد. تاریکى نیز چیزى جز فقدان کامل نور و روشنایى نیست. از نظر فیزیکى مى‌توان نور و روشنایى را مورد مطالعه قرار داد اما تاریکى را خیر. اگر نور را از منشور عبور دهیم، رنگ‌هاى گوناگونى براساس طول موج امواج نورانى از آن خارج مى‌شود. تاریکى نیز عبارتى است که ما از آن براى توصیف حالت فقدان نور استفاده مى‌کنیم.
در پایان دانشجو از استاد پرسید: شیطان چطور؟ آیا شیطان هم وجود دارد؟
خود وى ادامه داد: شیطان نیز بر غیبت خداوند در دل انسانها و حالت دورى از عشق، بخشش و ایمان دلالت دارد. عشق و ایمان همانند نور و حرارت هستند. این دو وجود دارند و فقدان آنها است که شیطان نام گرفته.
این بار نوبت استاد بود که حرفى براى گفتن نداشته باشد.
نام این دانشجو آلبرت اینشتین بود

فردا روز دیگری است

هزاره سوم از راه رسیده جمعیت دنیا از میلیاردها گذشته ،امواج ماهواره ها همه را مسحور خود کرده شهرها با رشد قارچ گونه دارن به هم متصل می شن ومردم از سروکول هم بالا می رن

اما دلها؟ازدید صاحب نظران انسان تاریخ خود را می سازد اما این تاریخ مملو از ابهامات است .... چرا ارزش ها این همه زود رنگ می بازند چرا همه حسرت گذشته ها را می خورن .چرا واژه هایی مثل صمیمیت ،صفا وصداقت را دیگه باید توی فرهنگ لغت پیداکنی وچرا همه دچار روزمرگی شده اند ،قصه های شیرین مادربزرگها جای خودشون رو به غصه ها دادند .کوچه وخیابون آکنده از بوق وازدحام و اندرون خونه ها همه در آرامش وسکوت اما خالی از سرور .انگار خنده کودکان هم از ته دل نیست .روایت عشق های پاک ایلیاتی وشب نشینی های خانوادگی  فراموش شده است .انگارگرد نخوت وفراموشی پاشونده اندو همه غرق درپوچی هستند واقعا این احساس وتجربه درونی مولانا  قابل تعمق وزیباست آنگاه که می گوید:

چنان در نیستی غرقم که معشوقم همی گوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم نمی دارم
((مولانا))

با این حال زندگی همچنان ادامه دارد .خورشید هنوز پر حرارت است وگرم اما مطبوع وآسمان آبی تا بیکران گسترده است وشاید ازاین روست که هنوز می توان گفت : فردا روز دیگری است

حسن ظن است و امید خوش تو را
که تو را گوید به هر دم برترآ
سربلندم من، دو چشم من بلند
بینش عالی امان است از گزند

((مولانا))

****  نگارش : اردشیر  ****

 

((تقدیم به همه هم محلی های خوبم در سر کوره های مسجدسلیمان))

 امان الله شیخ رباطی

 

= سرکوره ها =

هرچه بود سرکوره ها نام داشت

آئین همیشگی یاران

کوچه های داشتیم بن بست

 متل زندگی همه مان

  متل تنور  غلام نانوا سرد

متل ساتور  بردال کند

متل پتک مسلم بی اتر 

متل اذان سید حسین

بی بلند گو

متل هیزمهای آمنه تر

متل قبرستان بالای محل بی مرده

متل نفت سر خیابان  آبدار 

متل برادرم که فریاد می زد

متل برادرت که رفت

و متل من که گم شدم

       اما روزی می آیم

با اذانی به صدافت

گفتار سید حسین

با تنور ی داغ با آقا غلام

با ساتور تیز بردوش فرزندان بردال

با پتکی سنگین به قدمت مسلم

با زغال خوش بو از دامن آمنه

               اینبار گودال  سرخیابان را   با 

              اشک محبت آمیخته خواهیم کرد

              و می گوئیم نفت نمی خواهیم

و همه جمع می شویم در سرکوره ها

 می آیم

وجشن می گیریم

تو هم بیا 

  ای غلامعلی ای لهراسب

ای عباسعلی ای کیومرت

ا ی جمعه ای   داریوش

ای حسین آفاای  منوچهر

ای نصلا ای یدی

ای نانا ای گودرز ای البرز

ای حبیب ای سیروس

وای همه کسانی که عشق به

هم دارید بیائید که فردا دیر است

 

دوستدار همه شما امان الله شیخ رباطی

86/10/11

 

امان الله جان

با نهایت تاسف ضایعه اسفناک در گذشت برادر عزیزت را صمیمانه از طرف خودم وخوانندگان این وبلاگ تسلیت گفته وبرای شما وسایر برادران صبرو شکیبایی وسلامتی آرزو دارم -اردشیر     

۱۳ دیماه سالروز درگذشت نیما


می‌تراود مهتاب
=======
می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شب‌تاب
نیست یک‌دم شکند خواب به چشم ِ کس و ، لیک
غم ِ این خفته‌ی ِ چند
خواب در چشم ِ ترم می‌شکند .

نگران با من استاده سحر
صبح ، می‌خواهد از من
کز مبارک دم ِ او آورم این قوم ِ به‌جان‌باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از ره ِ این سفرم می‌شکند .
***
نازک‌آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا ! به برم می‌شکند

دست‌ها می‌سایم
تا دری بگشایم ،
بر عبث می‌پایم
که به‌در کس آید ؛
در و دیوار ِ به هم ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند .
***
می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شب‌تاب
مانده پای‌آبله از راه ِ دراز
بر دم ِ دهکده ، مردی تنها ؛
کوله‌بارش بر دوش ،
دست ِ او بر در ، می‌گوید با خود :
- « غم ِ این خفته‌ی ِ چند
خواب در چشم ِ ترم می‌شکند ! » ...

بمناسبت ۱۵ دیماه تولدفروغ فرخزاد

***  اندوه پرست ****

کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم

برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد

آفتاب دیدگانم سرد می شد

آسمان سینه ام پر درد می شد

ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد

اشکهایم همچو باران

دامنم را رنگ می زد

وه ...چه زیبا بود اگرپاییز بودم

وحشی وپرشور ورنگ آمیز بودم

شاعری در چشم من می خواند... شعری آسمانی

در کنارم قلب عاشق شعله می زد

درشرار آتش دردی نهانی

نغمه ی من ...

     همچو آوای نسیم پرشکسته

عطر غم می ریخت بر دل های خسته

پیش رویم :

                        چهره ی تلخ زمستان جوانی.

پشت سر:

                      آشوب تابستان عشقی ناگهانی

سینه ام :

                   منزلگه اندوه ودرد وبدگمانی

کاش چون پاییز بودم...کاش چون پاییز بودم

**** فروغ فرخزاد - ازمجموعه دیوار

 

 

سنگ ناله می کند  رود  رود بی قرار    

کوه   گریه   می کند   آبشا ر  آبشا ر
آه سرد می کشد
  باد   باد    داغدار    

خاک می زند به سر آسمان سوگوار
باورم نمی شود که کسی شنیده است 

زیر خاک  گم  شود   قله های  استوار

***

چهلمین روز غروب دکتر یوسف نیکفر که عمر خود را چندین سال وقف خدمت و درمان همشهریان نمود روز جمعه 14 دیماه در ساعت 11 در بهشت زهرا تهران  قطعه 223 شماره ردیف 3 شماره  ۲۵برگزارمی گردد

وی علاوه بر خدمات پزشکی  از بانیان وفعالان  کانون بختیاری های مقیم مرکزمحسوب می شد

یادش گرامی و روحش قرین شادی وآرامش باد

خواب آسمان

خواب اسمان
سلاح
از نیام پوشیده
فرو می افتد
بی انکه
بر گوی های اختران چرخنده
نیش تری زده باشم
زمین در فلاخن خورشید
ماه در فلاخن زمین 
تا رها شوند
چه سهمی بخواهم
با این عمر کوتاه
اما باز هم کهکشانی تازه تر
ما که از رنج سفر های نزدیک
فرتوت می شویم
چه کنیم با این همه کاینات
و آسمانی که
هنوز خواب بال می بیند

 

*محمدعلی پورخداکرم*

تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم

........

تو را به جای همه کسانی که نشناختم دوست دارم .

تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب میشود و برای نخستین گلها

تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .

تو را به جای همه کسانی که دوست نمی دارم دوست می دارم .

 

جز تو ، که مرا منعکس تواند کرد

من خود ، خویشتن را بس اندک می بینم

بی تو جز گستره ای بیکرانه نمی بینم

میان گذشته و امروز

از جدار آینه ی خویش، گذشتن نتوانستم

می بایست تا زندگی را لغت به لغت فراگیرم

تو را دوست می دارم به خاطر فرزانگیت ، که از آن من نیست

تو را برای خاطر سلامت

به رغم همه ی آن چیز هایی که بجز وهمی نیست دوست می دارم

برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی دارم

توهمان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود

بدان هنگام که از خویشتن ایمان دارم

تو رابه خاطر بودنت دوست می دارم

 

«پل الوار»

 

 

برزگر

  برزگر

بیهو ده
مبهوت در ماتی

یارت به سر حد
فارغ از مشک و ملار
جگر به کولا جلا می دهد

و گندم که در نما یشنامه ای مضحک !
سر حضرت آدم بباد داد

در گرمسیر
و
سرد سیر
میهمان هر سفره ست
بی حضور کنک

       برزگر
بیهوده داس به ساقه جان خو یش می کشی
این مات
هزاران سال بر جاست
نگران
 یگانگی چپه ات مباش

امتداد بیگانگی
تا سرحد
به پر ده نشسته ست
گیوه بر کن و داس بیاویز

نگاه کن !!
خوشه های گندم
در قاب سالیانند
و
شیشه های آپارتمان من
دلشوره دارند
وقتی
دیوانه ای
در کوچه پرسه می زند
        با پاره سنگی در دست

*** محمدمرادیوسفی نژاد***

 

روایت  کوچ

هنگامی که گرمسیر به زردی می گراید ایل دیگر بار در مال کنون ؛ سفر حیات بخش خود را آغاز میکند . مردان و جوانان ایل را تا سردسیر همراهی کرده و خود پس از درنگی کوتاه تنها برای درو به گرمسیر باز میگردند یا آن که به اقتضای درو در گرمای تفته جنوب می مانند  و با نگاهی پر حسرت کوچ ایل را نظاره می کنند. تا دور از  یار و دیار در غربت گرمسیر داس بر ساقه گندم بکشند و رنج توانفرسای کار را با نوای موسیقی و زمزمه خویش تسکین بخشند.
       آواهای برزیگری حدیث این دلتنگی هاست و هجران و سختی کار نفس گیر  درو که در الفاظی عاشقانه و پر حسرت ؛ تنهایی آدمی را در غربت دشت سوخته به بادهای گرم و عطشناک گرمسیر می سپارد و در آن سو ایل در کنار چشمه ساران گوارا و سردسیر   سبز و دلکش در پهنه دامان افشان خوش چویل و ریواس و کرفس رحل اقامت افکنده و سلسله جبالی بلند و سرکش در این میان حائل ... (هدایت اله شریفی -باتشکر)

*****************

سوء تفاهم یا سوء نیت

آدم خوب یا بد وجود ندارد، بعضی کمی خوبتر یا کمی بدترند، اما عامل تحریک همه بیشتر سوءتفاهم است تا سوءنیت، یک‌جور نابینائی نسبت به آنچه در قلبهای یکدیگر می‌گذرد. هیچکس دیگری را به دیده واقعیت نمی‌بیند بلکه همه از محدوده نقصهای ضمیر و نفس خود به دیگران می‌نگرند. ما همه در زندگی خود یکدیگر را همین‌طور می‌بینیم. خودبینی، ترس، هوس و رقابت (تمامی این کژیهای درون نفس ما) دیدگاه ما را نسبت به دیگران تشکیل می‌دهد. به تمامی این کژیهای نفسانی خود، کژیهای نفسانی دیگران را نیز اضافه کن و آن وقت خواهی فهمید که از پس چه شیشه تار و ماتی به یکدیگر می‌نگریم. این شرایط در تمامی روابط زندگی موجود است مگر در یک مورد نادر، یعنی هنگامی‌که دو نفر نسبت به یکدیگر چنان عشق عمیقی احساس کنند که تمامی این لایه‌های کدر و مات در مقابل آن بسوزد و فرو ریزد و آن‌دو قلب‌های برهنه یکدیگر را ببینند... .

تنسی ویلیامز به نقل از آوازهایی که مادرم به من آموخت، رابرت لیندزی

به بهانه سالروز درگذشت زنده یاد منوچهر آتشی

درد شهر

*****

پشت این خانه حکایت جاریست
نیست بی رهگذری ، کوچه خمار
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
 می کشاند تن خود بر دیوار
 آنچنانست که گویی بر دوش
 سایه اش می برد او را هر سو
 نه تلاشی است به سنگین قدمش تا جایی
 نه صدایی است از او
 در خیالش که ندانم به کدامین قریه است
 خانه ها سوخته اینک شاید
قصر ها ریخته شاید در شب
 شاید از اوج یکی کوه بلند
 بیرقش بال برابر گذران می ساید
 دودش انگیخته می گردد با ریزش شب
دره می سازد هولش در پیش
 مست و بیزار و خموش
 می رود کفر اندیش
 در کف پنجره ای نیست چراغ
که جهد در رگ گرمش هوسی
یا بخندد به فریبی موهوم
یا بخواند به تمنای کسی
 می برد هر طرف این گمشده را
 کوچه ی خالی و خاموش و سیاه
 وای از این گردش بیهوده چو باد
آه از این کستی بی عربده آه
شهر خاموشان یغما زده است
 کوچه ها را نچرد چشمی از پنجره ای
 نامه ای را ندهد دستی پنهان به کسی
 ساز شعری نگشاید گره از حنجره ای
یک دریچه نگشوده است به شب
 تا اتاقی نفسی تازه کشد
تا نسیمی چو رسد از ره دشت
 در ، ز خوابی خوش ، خمیازه کشد
پشت در پشت هم انداخته اند
 خانه ها با هم قهرند افسوس
 شب فروپاشد خاکستر صبح
بادها زنده ی شهرند افسوس
مست آواره به ویرانه ی صبح
پای دیواری افتاده به خواب
 خون خشکیده به پیشانی اوست
با لبش مانده است اندیشه ی آب

*******   زنده یاد منوچهر آتشی ****

با قلم ...

با قلم می‌گویم:

       - ای همزاد، ای همراه،

                      ای هم سرنوشت

هر دو مان حیران بازی‌های دوران‌های زشت.

شعرهایم را نوشتی

              دست‌خوش؛

اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟

 

== فریدون مشیری ==

عشق اسطرلاب اسرارخداست

بسیار مایلم کمی هم از دوستم بنویسم شاید برای اینکه صمیمیتم را به او نشان دهم

چرا که من تنها او را دارم واو همچون خود را ندارد .سرگردان همیشه بدنبال اویم اما او همواره درکنارم

در رویایی با مشکلات در اندوه ودر شادی های پنهان وآشکار ودر تنهایی هایم

مرا خوب می شناسد، می داند که هستم ،چه می خواهم وچه عهدوپیمانی با اوبسته ام

هنرمند بزرگ خالق هستی  

اطمینان دارم که همیشه او هست حضور داردو احساسش می کنم خیلی نزدیک

واو را ستایش می کنم فارغ از خرقه وخانقاه

بعضی می گویند که شیطان بواسطه عشقش به او مقابل غیر او سجده نکرد

(وایکاش ما انسانها هم به حکم جانشینی برحق او در این کره خاکی وبواسطه عشقی که به او می ورزیم درمقابل غیراو این کار رانکنیم)

حقا که رابطه ما انسانها با خدا هم رابطه ای عاشقانه است

عطشی سیری ناپذیربرای یافتن برای وصل وآنگاه دل شیدایی را به وصال اوسپردن

در واقع بقول حضرت مولانا: عشق اسطرلاب اسرارخداست

عشق به زیبایی زیبایی های پایدار، عشق به حقیقت حقیقت سرمدی وعشق به خیر به هنروبه جاودانگی او

چه زیبا وپرمایه است این کلام شریعتی

"حقیقت دینم شد و راه رفتنم.

خیر حیاتم شد و کار ماندنم.

زیبایی عشق ام شد و بهانه ی زیستنم."

به احترام سالروز درگذشت استاد مسعود بختیاری

کوگِ رَشتِ خُوشخون ولا ریگی به گلیتِ         

تاراز زیرِ پاتِ ولا زَردِه ری بِریتِ

کوگِ رَشتِ خُوشخون بُگُو بَندِ کی به پاتِ    

دستِ کافر کی بُگُو خِفتِ دور ناتِ

کوگِ رَشتِ خُوشخون کاشکی هِی بِخونی    

بُنگِ قَهقَهاتُ جون ایده به زونی

کوگِ رَشتِ خُوشخون مو دِلُم وا باتِ           

هر بهار ایاهُم ولا به اَشنُم صداتِ

کوگِ رَشتِ خُوشخون هم زِ نو بکَش بال     

دِر بده صداتِ از او مال به ای مال

کوگِ رَشتِ خُوشخون ری بُکُن به کِینُو     

بِرَسُون صِداتِ ولا از او کُه به ای کُه

کوگِ رَشتِ خُوشخون ولا دردُمِ تو دونی      

هم زِنو اُویدم تا که سیم بِخونی

                       ***

زندگی عرصه یکتای هنرمندی ماست

هرکسی نغمه خود خواند واز صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند بیاد

                                        ((یاد و ترنم صدای دلنشینت همیشه با ماست))

قیصرامین پور پرکشید

 

لحظه های کاغذی
خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته،چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را،روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

(قیصرامین پور)

 

قیصر متولد1338 درشهرستان گتوند می باشد دکترامین پور از سال 1367  به تدریس در دانشگاه الزهرا (س) پرداخت. اما شروع تدریس او در دانشگاه تهران به سال 1370 برمی‌گردد

دستور زبان عشق» (1386)، «تنفس صبح» و «در کوچه‌ی آفتاب» (1363)، «آینه‌های ناگهان(1372) و «گل‌ها همه آفتابگردانند» (1380) از مجموعه‌های شعر این شاعر برای بزرگسالان هستند. «گزینه‌ی اشعار» او هم در سال 1378 منتشر شد.

همچنین «توفان در پرانتز» (نثر ادبی) و «منظومه‌ی ظهر روز دهم» (برای نوجوانان) (1365)، «مثل چشمه، مثل رود» (برای نوجوانان) (1368)، «بی‌بال پریدن» (نثر ادبی برای نوجوانان) و «گفت‌وگوهای بی‌گفت‌وگو» (1370)، به‌قول پرستو» (برای نوجوانان) (1375)، و «سنت و نوآوری در شعر معاصر» (1383) از دیگر آثار امین‌پور هستند.

یادش گرامی

یک لبخند زندگی مرا نجات داد

یک لبخند زندگی مرا نجات داد

آنتوان دو سنت  اگزوپری  نویسنده شاهزاده کوچولو را حتما می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و درجنگ با نازیها کشته شد .او قبل از شروع جنگ جهانی دوم هم در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید . او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ا ی به نام لبخند گرد آوری کرده است . وی در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانها حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد می نویسد : مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم . جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم وبا دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم . از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم . او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود . فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟ " به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت وبه طرفم آمد . نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد .لبخند زدم ونمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم . در هر حال لبخند زدم وانگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ....ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت وبه او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت . سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود .
پرسید:  بچه داری؟ " با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم وعکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم وگفتم : اره ایناهاش " او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد ودرباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد . گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم.. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند . چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند . قفل در سلول مرا باز کرد ومرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند.

سیدعلی صالحی

       آنتی پرانتز برای پروانه‌های آن سالها


روزگارِ خودمان بود، خودمان از خودمان بودیم. کوچک‌تر از کافِ تمام کوچک‌ترها، و بزرگ بودیم، قد اطلسی‌های آفتاب خورده M.I.S

M.I.S
اسم است به تخفیف، هم به روایت دیگرانی که آمدند، روییدند و رفتند، شاید بروند.M.I.S اسم آسان سخت‌ترین تبعیدگاه سیاره‌ی ماست: مسجد سلیمان! موج ناب" انعکاس هفت رنگ دره‌های آب و نفت و پونه‌ی همین دیار بی‌یارِ ثروت و سکوت و فلاکت بود. با هم بودیم به هر دلیل بی‌علتی حتی: من و هرمز و حمید و سیروس و یارمحمد. همین پنج‌تن‌های همیشه با هم، که می‌خواندیم، می‌گشتیم، می‌سرودیم به سرمای دی و دوزخ تیر. اسیر آزادترین کلمات زنجیرگسل، که در گهواره هزاران‌ساله‌ی قومی غریب برآمده بودیم، به در آمده بودیم. با تمام کابوس‌ها و کاستی‌ها، به عاطفه‌ی عظیم آینه‌واری که موج می‌زد به جان و ناب‌تر می‌زد به هر چه زمزمه. فرصت لکنت نمی‌دادیم.

تمام تقدیر موج ناب همین بود و هر کس به راه خویش از دست روزگار. یکی ‌یکی یکدیگر را یافته بودیم و یکی یکی از یکدیگر دور شدیم. برف‌های قله‌نشین،‌ سرنوشتی چنین دارند که هر کدام را رودی و به راهی. و چه رودی زد روزگار که عود به آینه خفت و تار شکسته به تنهایی. در آن جانب رود، جیب‌هامان یکی بود و گاه پیراهن‌هایمان چندان که کلمات خالص خواب‌هایمان...

***** سید علی صالحی( ازآوازهای کولیان اهوازی)

 

شناسنامه

=====

من از جاده‌ها، کوه‌ها، کلمات
از دریاها و دشنام‌های بسیاری گذشته‌ام.
(می‌گویند وقتی مصیبتِ ماه
از حَدِ تاریک‌ترین شبِ ناجور می‌گذرد،
دیگر هیچ ستاره‌ای
بر مزارِ مردگانِ ما گریه نخواهد کرد.)
دروغ می‌گویند
تا تو تمامِ سهمِ من از ثروتِ سپیده‌دَمی
کوه و جاده و دریا چیست
دریا و دشنام و کلمه کدام است
من خودم این حروفِ مُرده را
به مزامیرِ زندگی باز خواهم گرداند.
من عطرِ آلوده به روز را می‌شناسم
سرمنزلِ دورِ جاده‌های جهان را می‌شناسم
سایه‌سارِ بلند کوه و
تنفسِ کوتاهِ کلمات را می‌شناسم.
نه دریا از دهانِ سگ و
نه آدمی از دشنامِ آدمی،
هرگز آلوده‌ی اندوه نمی‌شوند.

+++++++++++++   سیدعلی صالحی

 

 

آرزوهای ویکتورهوگو

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

*****

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دستکم یکی در میانشان
بی‌تردید مورد اعتمادت باشد.
*****

و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

*****

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد.
*****

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنند
چون این کارِ ساده‌ای است،
بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنند
و با کاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.
*****

و امیدوام اگر جوان هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

*****

امیدوارم سگی را نوازش کنی
به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی
وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.
چرا که به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

*****

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

*****

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینکه سالی یک بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»
فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

*****

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

*****

اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برابت آرزو کنم.

                                                     ویکتورهوگو

 

 

 

این جهان بر مثال مرداری است
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر  آن  را  زند همی مخلب
آن   مر این  را همی زند منقار
آخرالامر  بر پرند همه
وز همه باز ماند این مردار

 

                   حکیم سنایی غزنوی

خوار ایل می شوم اگر آه بگویم

خوار ایل می شوم

اگر آه بگویم


بزن چوب باز رقیب
با ترکه ی بادامت
اکنون که ساق پایم را
نشانه داری
چرا که هراس مرا
نکوهش می کنند
مردمان ایل
وقتی که به گرداگرد
حلقه ی تماشا بسته اند
در این ورطه
آنچه مرا به وجد می اورد
کرنایی ست که ترانه های
پایداری را
شادمانه ساز میکند
_________________________________

   شعر از *** محمدعلی  پور خداکرم