شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

 از مردم چهارگوشه دنیا سوالی پرسیده شده...

نظرتان را درمورد رفع کمبود غذا در سایر کشورها صادقانه بیان کنید؟
و جالب این که کسی جوابی نداد، چون:

در آفریقا کسی نمی دانست 'غذا' یعنی چه؟
در آسیا کسی نمی دانست 'نظر' یعنی چه؟
در اروپای شرقی کسی نمی دانست 'صادقانه' یعنی چه؟
در اروپای غربی کسی نمی دانست 'کمبود' یعنی چه؟
و در آمریکا کسی نمی دانست 'سایر کشورها ' یعنی چه؟

شعری از دکتر شریعتی

پریشانم
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
می‌گویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!

روزجهانی کارگر گرامی باد

ایران نخستین پایه گذار حقوق کارگری و بزرگداشت کارگران در جهان بوده، و در دو هزار و پانصد سال پیش، زمانی که در کشورهای دیگر با شلاق وبدون مزد از کارگران کار می کشیدند، پرداخت دستمزد کافی، زمان کار معین روزانه، داشتن تعطیلات وتامین خوراک متناسب بانوع کار و سن و جنسیت کارگر ، مرخصی زایمان و...اعمال می شده است  

*** 

دست‏هایی که آیینه تلاش روزگارند، پر برکت باد!

توانِ دست‏هایت را می‏ستایم، ای همیشه سبز!  

ای سازنده‏ترین نقش هستی در قاموس آفرینش!

تمام روزهای شکوفا از تلاش، روز تو باد!

معلم

 

  من کسانی را دوست دارم که از خویش جانفشانی میکنند  

تا برتر از خود بیافرینند (نیچه)

                       روز معلم گرامی باد

 

کارکنان فرهنگ (اداره آموزش وپرورش مسجدسلیمان ) در سال تحصیلی ۱۳۰۷-۱۳۰۶  

نشسته از چپ به راست : آقایان باور - گشتایی - خسرو مودب - رضوان ( رییس فرهنگ )- حسنی - امین پور - وقایع نگار - غروی  

ایستاده خدمتگزاران فرهنگ : لطف اله توانایی پور خدمتگزار دبستان سینا چشمه علی - باقر برات دستگردی - رحیم دستگردی خدمتگزار دبستان سیروس 

 

**** 

حرفه من این است که  

ستاره ها را صیقل دهم  

پرداخت کنم  

وبه آسمان زندگی بفرستم 

 

 

آفرین جان آفرین پاک را 

 

آنکه جان را آفرید وخاک را 

              نوروز روز نخستین آفرینش است
     اگر روزی خدا جهان را آغاز کرده است ، مسلماً آن روز ، 
       نوروز بوده است ، مسلماً بهار نخستین فصل و فروردین نخستین ماه
       و نوروز نخستین روز آفرینش است . ، سبزه ها روئیدن آغاز کرده اند
       و رود ها رفتن و شکوفه ها سر زدن و جوانه ها شکفتن ،

پس نوروز روزشکفتن است ،روز آغاز

،آغازی برای تحول وحرکتی به سمت بهبود


سایه حق
سلام عشق
سعادت روح
سلامت تن
سرمستی بهار
سکوت دعا
سرور جاودانه
این است هفت سین آریایی
نوروز مبارک

ستاره ی کی مند

                           ـــــــــــــــــــــــــــ

دل به ستاک ریشه در هفت توی بی کجا می آویزم

با یادهای آشفته ی  سرخ

یال به مهمیز نسیم سپرده اید

آی ....  رمه های بی سوار

 تا من 


در تاراج پا افزار پدری

پا در کفش باد  کنم 



    *     *     *

این روزگار

تـــــــا بوده

سنت نا شده به حجله می رود

که هلال ماه

پا در رکاب چهارده نمی نهد !!

از ستارگان کی مند

        باز پرسید 

 

*** ازآخرین سروده های دوست گرانمایه محمدمراد یوسفی نژاد ***

انا الحق

شهادت منصور حلاج این عارف وارسته به نقل از عطار نیشابوری :


«... پس دستش جدا کردند. خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آن است که دست صفات که کلا ه همت از تارک عرش را می کشد، قطع کند. پس پاهایش ببریدند. تبسمی کرد. گفت: بدین پای خاکی می کردم. قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریده خون آلود بر روی درمالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد. گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است... پس چشمانش را بر کندند. قیامتی از خلق برآمد. بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی! بدین رنج که برای تو بر من می برند، محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن ... پس گوش و بینی ببریدند و سنگ روان کردند... پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد»
 

به بهانه ۲۴ بهمن سالمرگ فروغ فرخزاد

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده شب می کشم

چراغهای رابطه تاریکند

چراغهای رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است

نگاه کن که غم درون دیده ام  

چگونه قطره قطره آب می شود  

چگونه سایه سیاه سرکشم 

 اسیر دست آفتاب می شود  

نگاه کن تمام هستیم  

خراب می شود
 
شراره ای مرا به کام می کشد 

 مرا به اوج می برد  

مرا به دام می کشد  

نگاه کن  

تمام آسمان من پر از شهاب می شود
 
تو آمدی ز دورها و دورها  

ز سرزمین عطر ها و نورها  

نشانده ای مرا کنون به زورقی 

 ز عاج ها ز ابرها بلورها  

مرا ببر  

امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها  

به راه پر ستاره می کشانی ام  

فراتر از ستاره می نشانی ام  

نگاه کن  

من از ستاره سوختم 

 لبالب از ستارگان تب شدم  

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل  

ستاره چین برکه های شب شدم  

چه دور بود پیش از این 

 زمین ما به این کبود غرفه های آسمان  

کنون به گوش من دوباره می رسد  

صدای تو  

صدای بال برفی فرشتگان 

 نگاه کن  

که من کجا رسیده ام 

 به کهکشان به بیکران به جاودان 

 کنون که آمدیم تا به اوج ها مرا بشوی  

با شراب موج ها مرا بپیچ  

در حریر بوسه ات مرا بخواه  

در شبان دیر پا مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن 

 نگاه کن  

که موم شب  

براه ما چگونه قطره قطره آب میشود  

صراحی سیاه دیدگان من  

به لالای گرم تو  

لبالب از شراب خواب می شود
 
به روی گاهواره های شعر من  

نگاه کن  

تو می دمی و آفتاب می شود

بهارخانه ساده

رنگ بهار هنوز نیامده است اینجا

تا بخواهی دیوانگی ولی به کوچه‌هاست

و من نمی‌دانم چه بنویسم

از بس که تنهایم

و من

پراکنده نیستم

نیستم اصلا" ا

که پراکنده یا به سامان باشم

و فقط می‌دانم در گریه‌هایم دست‌هایی است

و بدجوری عادت به تو دارم

مثل زبان مادری

و تا بیایم از دستِ یادهایت بیاسایم   می‌میرم

 

 

و حالا بگو این تصویر چندم یک خانه‌ی ساده است

چند کتاب آشفته

چند شعر ناتمام

و عکس‌هایی که مرده‌ی آلبوم‌اند

و سرنوشتی که من دعوت نکرده‌ام از او

باز مثل زبان مادری

یا تولدم

یا عشق 

یا.

 ا     هرمز علیپور****

شعر

شعر کلامی است الهی که از روح شاعر سرچشمه می گیرد وبرزبانش جاری می شود وشاید ازاین روست که شارل بودلر شاعر فرانسوی  می گوید:

شاعران و پیامبران در کنارهمدیگراند چرا که به هردوالهام می شود

شعرخوش آن نیست که برداریش

خوانی و دریابی وبگذاریش

شعر خوش آن است که راهت زند

زانچه به دامان نگاهت زند

پویه دهد مرکب اندیشه را

جلوه دهد رنج سخن پیشه را

پژمان بختیاری

کمال انسانی

  سیر وتفحص در اندیشه های گذشتگان نامل برانگیز و گاه بنوعی رشک برانگیز است افلاطون  برای فضایل بشری عناصری را برمی شمرد وفضیلت آدمی را در گرو ۴ عامل می داند

خویشتنداری - جرات - عدالت ودانایی

-        خویشتنداری یعنی سلطه داشتن برنفس خود ، یعنی غنای روحی ومعنوی

گربرسرنفس خود امیری مردی***وربر دگری خرده نگیری مردی

اوج این خود آگاهی وخودشناسی منصفانه ونه افراط وتفریط در بیان شمس نیز بخوبی قابل رویت می باشد:

 در آن کنج کاروانسرایی بودم. آن فلان گفت که به خانقاه نیایی؟گفتم من خود را مستحق خانقاه نمی‌بینم. خانقاه جهت آن قوم کرده‌اند که ایشان را پروای حاصل کردن نباشد. من آن نیستم.گفتند به مدرسه نیایی؟
گفتم من آن نیستم که بحث توانم کردن.

- جرات یعنی شهامت درعین فروتنی وافتادگی در عین جسارت بقول شمس تبریزی

من سخت متواضع می‌باشم با نیازمندان صادق.
اما سخت با نخوت و متکبر می‌باشم با دیگران!

- عدالت به معنی جدل با حق نکردن و میل به ناحق نکردن وهرچیز وهرکس را درمرتبه خود دیدن است رعایت حقوق دیگران .(گرچه اگربخواهیم با معیارهای فردی واخلاقی بسنجیم شاید بخشش وکرم فراتر از عدالت بیانگر کمال معرفت ونفس انسانی است زیرا آنکه فداکاری می کند وبخشش می نماید در واقع حق مسلم خود را به دیگری واگذار می نماید .اما همانگونه که علی (ع) میگوید عدل فراتر است زیرا عدل جریانها را در مسیر طبیعی خود قرار می دهد اما بخشش جریانها را از مسیر طبیعی خود خارج می سازد. )

- ازنظر افلاطون  همگی این عناصر فی نفسه خوب  اند اما یکی از آنها بر همگان رجحان دارد  وآن دانایی است پس اگر چیزی را دیدید که  به مرتبه دانایی رسیده باشد بدانید که آن شخص بطور قطع ویقین به آن سه فضیلت خویشتنداری ٬جرات ٬ عدالت نیز دست یافته است . شاید بتوان گفت اگرچه این جنبه درونی تعالی انسانی است اما فراتر وشیواتر دربیانی زیبا  به زعم شیخ عطار انسان کامل شدن یک نماد انتزاعی نیست بلکه گرچه نادر اما  می تواند هدف تربیتی برای سایرین محسوب شود.عطار سیر سلوک وتکامل را با زبان استعاره در سیمرغ شدن سی مرغ می بیند هدفمند بودن وشوق رسیدن اگاهانه به هدف  را در کناراین افسانه شدن وجاودانگی ،  گذشتن از منیت ورسیدن به ما را عامل برتری وفضیلت میداند هرچند لازمه ما شدن درسایه درک وشناخت خویش امکانپذیر می گردد

سیر هرکس تا کمال وی بود        قرب هرکس حسب حال وی بود

چون بتابد آفتاب معرفت                   از سپهر این ره عالی صفت

هریکی بینا شود برقدر خویش           بازیابد در حقیقت صدر خویش

                                                                     منطق الطیر

بدون شک بیت اخر تداعی کلام مولاناست

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش       بازجوید روزگار وصل خویش

نکته : این یکی شدن وما گشتن مستلزم باور من و  تو است اما این ((و)) خود مانعی است که گذشتن از آن توسط من ویا توبرای  رسیدن به ما به سهولت امکان پذیر نمی باشد هریک از ما انسانها درکنارتعلق وتعصبی که نسبت به باورهایمان داریم به اندازه افکار آرمان ها وشخصیتمان تاریکی ها وشدایدی داریم که گاه توانایی تحمل خود را از ماسلب می کند وطبعا این بهم پیوستن ویکی شدن مستلزم ابزارها ، واژگان ومفاهیم مشترک ،هدفها وغایت ها می باشد . قطعا بدون در نظر گرفتن  پذیرش خود بعنوان جزیی از یک سیستم هدفمند که می بایست با سایر اجزا در تعامل وهمکاری باشد ارکان زندگیمان شکوفا نخواهدشد(شاید از همین روست که درعمده زبان های رایج دنیا کوتاه ترین وجزیی ترین کلمه منم (من هستم) یا به عبارت دیگر  I am درزبان انگلیسی می باشد)

حافظ نهادنیک تو کامت برآورد            جانها فدای مردم نیکونهادباد

رنج نامه پیایل امروز

ورستین ورستین نِهنگای ظهره

پیاتون اویده غذاها نَپهده

ورستین ورستین که ظرفا نش‍ُشته

برنج ها سرگاز همه سون گِلشته

ورستین ورستین عروسا مَکارو

به کار تنبلین وبه هونه خَوالو

ز شوم تا دمِ ظهر همیشه اِخوسین

دوسه تا پتو هم سرِ ری اِوَنین

ورستین ورستین عروسا خوالو

که صدتا چینونتون فدای یه دالو

نه تَمدار ادونین نه هم نون اپَزین

بغیرا زِ اُملت دیه چه بلدین

اِمالین کرم پودر وسرخاب وماتیک

همیشه مریض حال همه استخون پیک

کجه ره پریجون کجه رهده گلجون

به تیر و به توسی اپودن یه کُه نون

......... 

سراینده : عبدالرضا رضایی میرقاید

مثنوی شهر من مسجدسلیمان

شهر من مسجدسلیمان زنده باد     ###     کی رود این شهر چون جا نم زیا د 

 شهری آکنده زخلقی قهرمان    ### درمیادین قهرمانانش دوان 

 شهری همچون مادران مهربان     ###        شیره جانش به ایران داده جان  

طفل ایران گر به صنعت جان گرفت  ### نطفه آن شهر ما سامان گرفت  

گر که خوزستان به صنعت شد عظیم    ###   نفت چاه نمره یک در آن سهیم  

شهر شرکت شهرصنعت شهر کار  ###   رونق کارش به ملت جان نثار  

شهر بر هر قوم دربش باز باز        ###     شهر با هر ملتی مهمان نواز  

شهر محور گشته بر اقوام دور   ###     شهر اقوامش همه چون دوست جور 

 شهر محور بر همه اقوام و کس     ###      ملتی از نو بنا شد زان سپس

مهر شهرماست بر تاریخ نفت     ### یک هزارو دو صدوهشتادوهفت 

 مهر شهر ماست بر ایجاد کار    ###  علم وصنعت آمد وشد برقرار 

 مهر شهرماست بر ایران نو    ###      کهنگی با علم وصنعت شد درو  

نو به نو شد چهره شهر از هنر      ###  از هنر گلها دمیدوداد بر  

از دل شعر جوان برخاست جان          ### جان گرفت شعر از دل شعر جوان 

 ره چراغا ن می شداز نورنگاه  ###    شاعری تا میرسید از گردراه

با نویسنده زبانها باز شد    ###      داستانها بر زبان آغاز شد  

آن شفییانی علمدار سخن  ###      آن ستاره در شب لال وطن 

 بی ره ورهبر نوشت از اصل خویش   ##     با قلم در نقد فرهنگش به پیش 

 چشممان روشن به سحرسینما       ###   شد بزرگ آن کوچک دنیای ما  

ورزشی برخا ست آنهم بی نظیر    ### قهرمانانی نه ساده بل چو شیر 

 رشته های ورزشی اغلب بکار     ###   یک به یک لوحی بلند از افتخار  

درس و دانش ‌٫ دانش آموزش هزار    ###   سطح دانش وسعتش بیش از شمار  

ورزش و صنعت سپس علم وهنر   ###      بس ببار آورد نسلی پر ثمر

خاطرت آید که سرمسجد کجاست   ### هر بهارش چون بهشتی با صفاست 

 ماه فروردین طبیعت مست مست  ###   هر نسیمی با گلی افشانده دست  

لاله ها رویان چو بینندآفتاب      ### دشت و صحرا غرق گل در سبزه خواب 

 چشمه ها جوشان در آغوش بهار  ###   گل هم آغوش نسیم از جویبار  

رو به هرسویی نسیم از آفتاب      ###  مست خوابت می کند همچون شراب  

روز سیزده مردمان در شور و حال   ###   باد نوروزی به رقص با میشکال

ای خوشا تمبی صفا گردوکلب      ###   دست ها دردست و لیوان لب به لب  

ای خوشا روزی دوباره نمره چل    ###     تا ببینم باز موسیو مادمازل 

 نفتک ما یکسرش دروازه است      ###   راه شهر هربار از آنجا تازه است  

ای دل غافل کجا سرکوره هاست   ###     بازدل در عمق آن ره شوره هاست 

 سی برنج از راه نفتون کی شود     ###    دور نیست اما چگونه طی شود 

 مال کریم تا شاه نشین یک دره است    ###    دل برای دیدنش یک ذره است  

آه گر در ریل ویل بودم کنون   ###   دی بلال میخواندم از فرط جنون  

هیچ جا دنیا چو سبزآباد نیست  ###  خنده هیچ جا مثل آنجا شاد نیست  

میشکا ل هف کن به سازت یک نفس   ###   تا که روحم پر کشد ازاین قفس  

میشکا ل هف کن به هفت لشکر زدل   ###   تا فراموشم شود دنیای ول

من به یا د شهر ماندم بی قرار  ### من هنوز آنجا به یادم یادگار 

 من هنوز هم پا توقم بابا علیست  ### من هنوز آنجا سکویم صندلیست 

 با آباجی من هنوزم هم کلام   ###   بر لبش خنده چو میکردم سلام 

 ای خوشا گر نوجوانی راه حل  ###  می شدم در شهر خود یک هم محل 

 ای خوشا رویای ما سازندگی  ###     میشد ازنو پرزنم با زندگی 

 ای خوشا کوتاه میشد این سخن  ###  میرسید از بوی جان جانی به تن 

شاعر آقای لطفی کریمی

ماهیت رفتار انسانی

        ماهیت رفتارانسانی چیست ؟چه عناصر و عواملی درتکوین و تکامل سلوک فرد موثرند؟ و اصولاً ما چه رفتاری را مطلوب یا غیر مطلوب تلقی می کنیم وچگونه خواهیم توانست تمهیداتی فراهم کنیم تا افراد مطابق میل ما رفتار نمایند؟این گونه پرسش ها همواره درطی قرون واعصارذهن کنجکاو بشری را به خود واداشته است .درک ماهیت و مبانی رفتار فرد قدمتی دیرینه دارد و دراین رهگذر دیدگاههای ضدونقیض زیادی وجوددارد. .به راستی عوامل سازنده سلوک ورفتارانسان فطری وغریزی می باشد یا اینکه به مرور در طی زندگی او و متاثر از محیط شکل گرفته ومتجلی می شود. ازسوی دیگر رفتارانسان آیا یک وسیله است یا یک هدف محسوب می شود. عده ای معتقدند بشر دارای یک سلسله نیاز است و هدف رفتار تامین این نیازها است. اما درمنظری دیگر زنده بودن وزندگی کردن یعنی حرکت وعمل .بنابراین دراین مفهوم ،رفتار وسلوک انسان بعنوان هدف انسان وزندگی شناخته می شود نه وسیله ای برای ارضا نیازها.

       دربیان ماهیت انسانی ،برخی فلاسفه دنیای انسانی رابه جهان کوچکی تشبیه می نمایندکه قابل قیاس باجهان بیکران هستی نمی باشد درحالیکه حکما وعرفا از ماهیت وجودی انسان بعنوان دنیای بزرگی یادمی کنندکه سرشار از رمزوراز و پیچیدگی هاست همانگونه که مولانامی گوید:

پس به صورت آدمی فرع جهان                      وزصفت اصل جهان این رابدان

       شناخت دنیای پررمزوراز انسان همواره ذهن علمارابه خودمشغول نموده است وهریک به فراخور سعی در شرح و توصیف جنبه های خاص انسانی تلاش نموده اند.فلاسفه درتلاش برای یافتن ماهیت وجودی او بوده اند، جامعه شناسان بدنبال شناسایی وجودبیرونی او بعنوان محور مطالعات جامعه شناسی خود تلاش می کنند و روانشناسان ازمنظر رفتار و وجوددرونی اودرپی معرفت جویی وتوسعه دانش خود بوده اند.ارزش و جایگاه انسانی درهمه مکاتب ودیدگاه هاغیرقابل انکاراست وبی تردید امروزه نیروی انسانی پربهاترین و ارزشمندترین سرمایه های هرجامعه ای محسوب می گردد .

       ژان ژاک روسوباجمله معروف ((بشروحشی پاک نهاد))اعتقادداردانسان بطورفطری پاک است ودرصورتیکه به طبیعت خودسپرده شودبسوی خوبی هاگرایش می کندودرحقیقت مشکلات بشراززمانی شروع شدکه جامعه کوشیداورابه اصطلاح هدایت نمایدوبااین کاروی راازطبیعت خود دور کند .وی نتیجه می گیردبرای سعادت ورستگاری بشربهترین راه آن است که اوبه طبیعت خودبازگردداماانسان موجودی اجتماعی وخودآگاه می باشدکه به اعمال خود معناوهدف می بخشددستیابی به خوشبختی وتداوم یا دگرگونی درزندگی اجتماعی رابایدبرحسب آمیزه ای ازنتایج خواسته یاناخواسته کنشهای افراددرک کرد. جامعه انسانی بصورت مکانیکی استمرارنمی یابدبلکه محیط اجتماعی ما علاوه برمجموعه های تصادفی اتفاقات یاکنشهادربرگیرنده نظم های بنیادین یاالگوبندیهایی درچگونگی رفتارمردم ودرروابطی که بایکدیگربرقرارمی کنندوجودداردبنابراین گرچه رسیدن به خشنودی درطبیعت انسانی نهفته است امامتاثرازویژگی های ساختاری جامعه وروابط انسانی والگوهای حاکم نیزمی باشد. اگرارضای یک نیازحسی مانندمکیدن پستان مادراوج لذت جویی ورضایت طفل راتامین می کندوبقول ژان ژاک روسو؛همه شهرت بهشت برین کمترازحبه ای قنداورابه خودجلب می کند. میل به روحیه شهادت طلبی وایثاربراساس باورهاوالگوهای بنیادین نیزدرجهت دستیابی وتامین همین خشنودی است.



 

 

 

به نظرگاندی، هفت چیز انسان را از پای در می آورد  :

1.         سیاست بدون شرف

2.         لذت بدون وجدان

3.         پول بدون کار

4.         شناخت بدون ارزش ها

5.         تجارت بدون اخلاق

6.         دانش بدون انسانیت

7.         عبادت بدون فداکاری  

****  

خدا روستا را 

بشر شهر را  

ولی شاعران آرمانشهر را آفریدند 

که در خواب هم خواب آن را ندیدند! 

زنده یاد قیصرامین پور 

****  

پرسید دانا از مینوی خرد که خرد بهتر است یا  

هنر یا نیکی؟ 

مینوی خرد پاسخ داد که خردی که با آن نیکی نیست آن را نباید خرد نامید  

وهنری که خرد با آن نیست آن را هنر نباید شمرد 

****

به بهانه سالگردشادروان قیصرامین پور

پیش از اینها فکر میکردم خدا

پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس وخشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

*****

رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

*****

بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده وزیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان،از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
هر چه می پرسی، جوابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند

*****

کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
*****

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
*****
تا که یکشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
*****

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟
گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران حرف زد

زنده یاد قیصر امین پور

به پاس بزرگداشت خواجه شیراز

وقتی ملتی مقهور می گردد تا زمانی که زبان خویش را خوب حفظ نمایند کویی کلید زندان شان را در دست دارند(آلفونس دوده ) 

به هر الفی الف قدی برآید 

به باور ما ایرانیان درهر هزار سال یک انسان راست قامت همچون الف ظهور می کند اما گلستان فرهنگ وادب ایران سرشار از راست قامتانی است که اکسیر عشق را افشاندند .آنان رمز ماندگاری زبان پارسی هستند.ادب پارسی  سرشار ازمعرفت الهی وکلید اسرار عاشقانه انسان وخداست .فردوسی سعدی مولانا خیام عطار نظامی و... اما برای ما ایرانی ها حافظ چیز دیگری است شگفتا چه شان ومرتبتی! اگر بایزید در حال وجد وشور می گفت که درون جامه من جز خدا کسی نیست. غزل حافط آکنده از عطش برای پیوستن است پیوند عاشقانه  با حضرت حق وبا گذشت ایام کماکان کلام او سرشار از این اکسیر وطراوت است . مولانا ازلذت  وصل می گوید وحافظ ازآتش فراق  تابدینگونه رندان تشنه لب  عشق ازلی را در وادی ایمن نظاره گر باشند 

 

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد 

آینه

گفتم ای دل آینه ازبهر چیست 

تا ببیند هرکسی کو شکل کیست 

آینه آهن برای لون هاست 

آینه سیمای جان سنگین بهاست  

آینه جان نیست الا روی یار  

روی آن یاری که باشد زان دیار 

                 ( مثنوی) 

براستی اگر برای جان آینه ای بودو  آدمی می توانست با اندکی تامل باطن ودرون خود را در آن نظاره کند چه قدر وقیمتی داشت می توانستی سیمای راستین خود را در اندرون آن تماشا کنی وگوهر ذات خود را ببینی می توانی در آن کسی را نظاره کنی که گذشته ات را ترسیم کرده ونظام بخش آینده ات است یگانه کسی که همیشه می توانی به آن اتکا کنی .

برای ما که عادتمان است دیگران را نظاره ونقد کنیم فرصتی است تا کمی هم به خود بنگریم به خود خود به خردی مان ودرشتی کردنمان به تکامل مان ودر عین حال نقصان مان  به زمان گذشته وموهای سپید گشته به حالمان وحسرت های بجا مانده به حیات وبه فنا ان وقت شاید نهیبی به خود بزنیم که وقت تنگ است وزمان در گذر .بازیچه ای است تا با خود رو راست باشیم وسیله بخود آمدن ودر افکار ورویا ها غوطه ور شدن .بخود نهیب زدن و برخاستن . از خوی خود زدودن جماد وجفا و  دعوت برای حلاوت صدق وصفا

 

آینه جلوه گاهی آکنده از رمز وراز ودرعین حال فارغ از هر نقش ورنگی انسانی را آرزو ی دیدار می کشد که شیخ با چراغ همی در پی اوست . 

 انسان زمینی سرشار از پرتوهای الهی است صدحیف اگر اندرون مان اینه ای زنگار بسته باشد آنگاه طلیعه های این انوار خدایی اسیر زنگ ها خواهد بود.

 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هر یک بد تر از دیگر شوریده و دیوانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مظمر صد گلشن و کاشانه
گفتم که رفیقی کن با من که من از خویشم
گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

گپ خودمانی با یارمحمد اسد پور

 درسال۵۵ -۵۶ گونه ای شعر نو پدید آمد وچند شاعر جوان ازمسجدسلیمان که به این گویش رسیدندوزنده یاد منوچهر آتشی اسم موج ناب رابر آن گذاشت .دوست عزیزم یارمحمد اسدپور یکی ازاین طراحان بود.مهربان ودوست داشتنی  وبی پیرایه .مجموعه شعر او بنام (برسینه سنگه برسنگ ها نام ها) در اوج جوانی اوبه چاپ رسید ومجموعه دیگرش بانام ( مکاشفه در باغ سوکیاس) مدتها ست که درانتظار چاپ می باشد.

  

نام :یارمحمد 

چرا یارمحمد: انتخاب پدر 

نام خانوادگی :اسدپور 

محل تولد :مسجدسلیمان  

محله کودکی :چاه نفتی 

معلم کلاس اول :آقای اسدی  

 دوچیز تحمیلی :انتخاب نام وشماره شناسنامه

ازچه درسی خوشت می آمد:ادبیات 

ازچه درسی فراری بودی :ریاضی(توجمع وضرب هنوز مشکل دارم)  

دوستان دوران دبستان : موهای سپیدشان 

موسیقی مورد علاقه : سمفونی ۹ بتهوون

تکه کلامت : توبگو

شغل : کارمند مخابرات 

شغل قبلی :دبیر دبیرستان  

فیش حقوق : سالش به سی نمی رسد 

بهترین حکایت :موش وگربه عبید زاکانی  

محبوب ترین فرد:نوه ام

بدترین حال گیری : پشه درچای افتادن 

چیزی که همیشه گم میکنی : کلید 

سیاست : ادبیات خشن 

باران : خنده دهقان 

ارث : مالی که همیشه برسر آن دعواست 

روزنامه :پرده بی پولی 

سوغات شهرت : آردکنار  

حکایت مجسمه فردوسی درشهر:از هوای آلوده شهر ازستون افتاد وغش کرد

اداره قندوشکر: رویای مورچگان 

باغ وحش : شیری کنار روباه چرت می زند 

صندوق صدقات :ماوای شفاست اما به بوی فخر 

بخشنامه :طوماری که هرکس به نفع خود آن را امضا می کند 

علم وثروت: رقابت جانانه امانابرابر  

انشاء تکراری : فایده گاو را بنویسید 

موبایل : چشمک کمربند  

شاعر: آدم با شعور 

جلیقه ی شاعر: جیب های پراز واژه 

جایزه نوبل : رشوه سیاسی 

ماشین حساب :صاحب خانه ای که مستاجری بنام عدد دارد 

کتابخانه : گلخانه اهل قلم 

طنز:پدری شوخ ومادری گریان دارد 

قناعت : کشکولی پر از زر که درویشی آن را حمل می کند 

انسان : مخلوقی که شیطان را به حسادت انداخت 

گلهای مصنوعی : به باغبان وآب ماندیشند 

شب : پاداش روز است   

آب : چه نازی دارد که گاه وضو می شود 

درخت : فرزند رشید باران 

علف : دختر کوچک باران 

باستان شناس : کاشف جمجمه  

هزارویک شب : کتاب مشابه ی آخرین برگ 

گوشواره بدلی : به گوشها آوای فریب می خوانند 

یک تابلو زیبا: لبخند ژوکوند  

اوقات فراغت : کتاب وخواب 

ازچه شاعری بیشتر شعر خوانده ای : یدالله رویایی 

وجدان : بدون آن آب خوردن هم گلوگیر می شود 

گل شب بو: شب هایش شاهانه است  

درختان پارک:از عکاس ها خسته شده اند

فلسفه : چانه زندن زندگی است 

کیف زنانه: لقمه چرب ونرم موتور سوارآنچنانی 

دغدغه شاعران جوان :شهرت 

ازمرگ چه کسی بسیاریکه خوردی: مرید میرقاید (شاید حالا مرگ سیروس رادمنش نیز چنین است) 

اتفاق برجسته زندگی ادبی تان : بزرگداشت من در اردیبهشت ۸۲

ادبیات جنوب:گرم وآفتابی وپویا

بهترین دوستان: هرمز علیپور- مرید میرقاید-سیروس رادمنش - آریا آریاپور -سیدعلی صالحی

سهراب سپهری : عرفان ُشعرتصویر ُیادآور (ویپاسانای )هند باستان 

هرمز:شاعری صمیمی وباعزت 

سیروس رادمنش: ذخیره ای که نباید از دستش داد (افسوس که از دست رفت)

هوشنگ چالنگی :بزرگواری که با احترام باید به اوفکر کرد 

سیدعلی صالحی : پرکار است وبه آنچه عشق می ورزید دست یافت  

خداحافظ : بسلامت

مشایعت مرگ سیروس

   

یکی از پنج ستاره موج ناب غروب کرد.سیروس رادمنش شاعر پر آوازه ی شعر ناب، عاقبت با دغدغه های توامان شاعری در خانه ی پدری و گوشه ی عزلت ، با زمین خاکی وداع کرد. ودرزادگاهش هفتگل درخاک آرمید


سیروس رادمنش متولد ۱۳۳۴ در روستای بن آسیاب به دنیا آمد و در شهرستان مسجد سلیمان بالید. اما گوش او پر بود از خاطره ها و نغمه های کودکی اش در روستای بن آسیاب، در کنار گوراب ها و نیزارها، در کمر کش کوه ها به دنبال گوزنان و نوشیدن از چشمه ها و تلخاب ها.

خانواده او همه از تحصیل کردگان زمان خود بودند که عاقبت این فرزندشان عاشقی را پیشه کرد و به سلک شاعری پیوست. او در سال های 55 با گروهی از شاعران جوان به شعری روی آورد که بعدها موسوم به شعر ناب شد و جایگاه ویژه ای در شعر معاصر ایران به خود اختصاص داد.

وی در سلوک شعری خود، عرفان و عشق را با زبانی معاصر و با تکیه به رشته ای ناگسستنی به ادبیات غنی گذشته و نیز ادبیات مدرن اروپا پیوند داد. موسیقی در شعر وی جایگاهی خاص داشت تا آنجا که بسیاری از اشعارش با نام هایی از ترانه ها و سمفونی های بزرگ گره خورده است.

مرگ او بی شک فاجعه ای است باور نکردنی که اندوهی جانگداز را برای دوستان شاعرش به جای گذاشته است. وی هرگز تن به چاپ اشعارش نداده بود و همیشه می گفت: می خواهم پس از مرگ ام شعرهای من به چاپ برسد. 

 مجموعه‌ای از اشعار سیروس رادمنش با نام " جانب کلمات "  درشرف چاپ است

در کجای دل است

او که مینا‌های شکسته را به یاد می‌آورد

و طوفان آبگینه را

در طرحِ هزار دستانه‌ی آن قُمریانم

که رفتند و شاید نمی‌دانستند

که من نیز

به هر رفتنی ، "مشایعت مرگ خود " می‌گشتم

حالا :

در کجای دل است

او که می‌خواهد

پراشیده‌های رنگ و رنگ را

در بندهای جان ؛

مثل رخت و بخت

که سیاه : بر زین‌های نو عروسان مرگ !

ـ به راستی چه می‌خواهد ؟!

تازه های چاپ

 مجموعه داستان

دختری با عطر آدامس خروس نشان  

 

 نویسنده :غلامرضا رضایی

ناشر: نشر ثالث
شابک: ۹۶۴۳۸۰۳۳۴۶
سال چاپ : ۱۳۸۷
سال چاپ اول: ۱۳۸۷
نوبت چاپ: اول
تعداد صفحات: ۹۲
اندازه: گالینگور

 

حادثه ی تنهایی

به ارتفاع نگاهم

حادثه ها چقدر زیبایند!

چونان ستاره ای

که چشمک می زند

دوباره آغاز را

می خواهم آسوده کنارتنهایی حادثه ی تو را ورق بزنم

که این سکوت بغضم را به دل راه نمی دهد

همیشه یک نفر درون من می جوشد

همیشه یک نفر گام های مرا می رود

درون این تنهایی

دوباره یک نفر مرا عاشق است !

چگونه به خویشتن وتنهایی بیارامیم

حالا که بی عبور هم

تنها عکسهای یادگاری را دیده

وکشنده ترین بو را زمزمه ی آه کرده ایم

پنهان از نگاه هم

بگو در کمین فاصله دیدارها نشسته اند

ومن در این حادثه

انتظارمرگ را مرده ورق می زنم

*** سعید آ‍ژده از مجموعه شعر   بوسه برجنوب

 

 

روشنی من گل آب

ابری نیست

بادی نیست

می نشینم لب حوض:

گردش ماهی ها، روشنی، من، گل، آب .

پاکی خوشه زیست .

***

مادرم ریحان می چیند .

نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسی هایی تر.

رستگاری نزدیک : لای گل های حیاط .

نور در کاسه مس، چه نوازش ها می ریزد !

نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین می آرد .

پشت لبخندی پنهان هر چیز.

روزنی دارد دیوار زمان، که از آن، چهره من پیداست .

چیزهایی هست، که نمی دانم .

می دانم، سبزه ای را بکنم خواهم مرد .

می روم بالا تااوج، من پر از بال و پرم .

راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم .

من پر از نورم و شن

و پر از دارو درخت .

***

پرم از راه، ازپل، از رود، از موج

پرم از سایه برگی در آب :

چه درونم تنهاست .

اگر عمر دوباره داشتم،


 
 

اگر عمر دوباره داشتم،
مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم.همه چیز را آسان مى گرفتم.از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم.فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم.اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم.به مسافرت بیشتر مى رفتم.از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم.بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج کمتر.مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى.آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام.اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم.من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اما اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم. از مدرسه بیشتر جیم مى شدم.گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم.سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم.دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم.بیشتر عاشق مى شدم.به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم.پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى کردم.سوار چرخ و فلک بیشتر مى شدم.به سیرک بیشتر مى رفتم.در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زیرا من با

ویل دورانت موافقم که مى گوید: شادى از خرد عاقل تر است".اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مینا از چمنزارها بیشتر مى چیدم "