شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

شهرمن M.I.S

مسجدسلیمان (پارسوماش)زادگاه کورش واولین شهر پارسی تبار

به بهانه ۲۱ آذر سالروز تولد شاملو

برف نو ، برف نو، سلام ، سلام !

بنشین ، خوش نشسته ‌ای بر بام

 

پاکی آوردی ــ ای امید سپید ! ــ

همه آلودگی ‌ست این ایام

 

راه شومی‌ ست می‌ زند مطرب

تلخ ‌واری‌ ست می ‌چکد در جام

اشک‌ واری‌ ست می‌ کشد لبخند

ننگ ‌واری ‌ست می ‌تراشد نام

 

شنبه چون جمعه ، پار چون پیرار ،

نقش همرنگ می‌زند رسام

 

مرغ شادی به دام گاه آمد

به زمانی که برگسیخته دام !

ره به هموارْجای دشت افتاد

ای دریغا که بر نیاید گام !

 

تشنه آن جا به خاک مرگ نشست

کآتش از آب می‌کند پیغام !

کام ما حاصل آن زمان آمد

که طمع بر گرفته‌ایم از کام ...

 

خام سوزیم ، الغرض ، بدرود !

تو فرود آی ، برف تازه ، سلام !

                                                (( شاملو )) باغ آینه

ریشه در خاک

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.

نگاهت تلخ و افسرده است.

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است.

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است.

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی.

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی.

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است.


تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است.

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند

تو را هنگامه شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان

در ستوه آورد.


تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری

که روزی چشمه جوشان شادی بود

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست

خواهی رفت.

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت

 

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!


امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی

گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم

و می دانم

تو روزی باز خواهی گشت

فریدون مشیری


هنگامی که به بی کرانگی آسمان پرستاره نظر می دوزیم، تخمینی از بیکرانگی نادانی خود به دست می آوریم. اگر چه عظمت کیهان ژرف ترین دلیل نادانی ما نیست؛ اما یکی از دلایل آن است

کارل پوپر

20 مهر روز بزرگداشت حافظ گرامی باد

پیش از اینت بیش از این اندیشهٔ عشّاق بود             مهرورزی تو با ما شهرهٔ آفاق بود

یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین‌لبان              بحث سرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشّاق بود

پیش ازین کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند        منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد          ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مهرویان مجلس گرچه دل می‌بردودین      بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد              دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

معلمی عشق است

کلاس درس استاد شفیعی کدکنی

حقیقت شعر
جوانمردا !
این شعر را چون آینه دان !
آخر ، دانی که آینه را
صورتی نیست ، در خود.
اما هر که نگه کند ،
صورتِ خود تواند دیدن.
همچنینی مدان که شعر را،
در خود ،
هیچ معنایی نیست !
اما هر کسی ، از او ،
آن تواند دیدن که نقد روزگار و
کمالِ کارِ اوست.
و اگر گویی:
«شعر را معنی آن است که قائلش خواست
و دیگران معنیِ دیگر
وضع میکنند از خود

این همچنان است که کسی گوید:
«صورتِ آینه، صورتِ رویِ صیقلی یی است که اوًل آن صورت نموده.»
و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرحِ آن
آویزم ، از مقصود بازمانم
.

عین القضات همدانی

باستان شناس


در ژرفنای خاک سیه باستان شناس
در جستجوی مشعل تاریک مردگان
در آرزوی اخگر گرمی به گور سرد

 خاکستر قرون کهن را دهد به باد
تا از شکسته های یکی جام
یا گوشواره های یکی گوش
یا از دو چشم جمجمه ای مات و بی نگاه
گیرد سراغ راه
بیرون کشد ز یاد فراموشی سیاه

افسانه ی گذشت جهان گذشته را
وز مردگان به زنده کند داستان غم
بی اعتنا به تربت گلچهره گان خاک
بر استخوان پیر و جوان می زند کلنگ

تا در رسوب چشمه ی خشکیده ی حیات
یابد نشان قطره ی وهمی به گور تنگ
ناگاه خیره کژدمی از گوشه ی مغاک
از دنگ و دنگ تیشه هراسان و خشمناک
سر می کشد ز جمجمه ای شوم و دلگزای
می تازدش به هستی و می دوزدش به خاک
لختی دگر به دخمه ی تاریک و پر هراس
کفتار می خورد ز تن باستان شناس


فریدون توللی

پنج خرداد - روز فوران نفت روز مسجدسلیمان

در هیاهوی تردید و تزویر

بوسه بر خاک تشنه ات می زنم


                         نامت همواره بلند و قامتت استوار


  پنجم خرداد

روز مسجدسلیمان مبارک


۲۸ اردیبهشت روز خیام

می  در کف  من  نه  که  دلم  در تابست

وین  عمر  گریز   پای  چون   سیمابست

دریاب    کــه    آتـش    جوانـی   آبـست

هُش دار که بیداری  دولت  خواب  است

***

دوری  که  در آمدن  و رفتن  ماست

او را  نه  نهایت  نه  بدایت  پیداست

کس می نزند دمی درین معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

***

اسرار ازل را نه  تو دانی و  نه  من

وین حرف معما نه تو خوانی ونه من

هست از پس پرده  گفتگوی  من و تو

چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من

اندیشه ی دیرینه پرواز را

                            حتی

                              پر نیست

بیرون شدن را زین قفس

                              در نیست

آیا رهی به غیر بردباری هست ؟

مرغ از قفس می گوید:

                  (( آری هست ))

                                           

                           محمد زهری

مرآثی تنهایی

 

بخوان!

مراثی تنهایی ام را

کنار کوچه های بیمار

وقتی در ازدهام سایه های کولی

بر استخوان خاک بوسه می زنم

گیسو مبر

که سالهاست

میان من و این قبیله ی نافرجام

بابونه سخن نمی گوید.

 

---------  سعید مرادی

-- از مجموعه  جمجمه های بی امضا

با اعتقادو اعتماد و امید زندگی کن

اعتقاد---

اهالی روستایی تصمیم گرفتند برای نزول باران دعا کنند .روزی که تمام اهالی برای نماز باران جمع شدند تنها یک پسربچه بود که چتر همراه داشت این یعنی اعتقاد.

اعتماد---

اعتماد را می توان به احساس یک کودک تشبیه کرد وقتی پدرش او را به بالا پرتاب می کند کودک می خندد زیرا یقین دارد دست هایی هست که او را خواهد گرفت این یعنی اعتماد.

امید---

هرشب که به رختخواب می رویم برای روز بعد خود برنامه ریزی می کنیم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب برمی خیزیم این یعنی امید

سال نو مبارک

  ای بهار


ای بهار


تو پرنده ات رها


بنفشه ات به بار


می وزی پر از ترانه

 

می رسی پر از نگار

 

هرکجا رهگذار تست


شاخه های


ارغوان شکوفه ریز

 

خوشه اقاقیا ستاره بار


بیدمشک زرفشان


لشکر ترا طلایه دار

 

بوی نرگسی که می کنی نثار


برگ تازه ای که می دهی به شاخسار


چهره تو در فضای کوچه باغ


شعر دلنشین روزگار


آفرین آفریدگار


ای طلوع تو

 

در میان جنگل برهنه

 

چون طلوع


سرخ عشق


چون طلوع سرخ عشق

 

پشت شاخه کبود انتظار


ای بهار

 

ای همیشه خاطرت عزیز


عاقبت کجا ؟


کدام دل ؟


کدام دست ؟


آشتی دهد من و ترا؟


تو به هر کرانه گرم رستخیز

 

من خزان جاودانه پشت میز


یک جهان ترانه ام شکسته در گلو


 

شعر بی جوانه ام


نشسته روبرو


پشت این دریچه های بسته


می زنم هوار


ای بهار ای بهار ای بهار


                                  فریدون مشیری

 

نقد رمان وقتی فاخته می خواند


مروری بر داستان بلند «وقتی فاخته می خواند» نوشته غلامرضا رضایی


 

 آخر زمانی یا مدینه فاضله یی؟

نقد از : محمد رضا گودرزی  اقتباس از: اعتماد 12 آبان 88


خلاصه داستان؛ جوانی اهل مطالعه و روشنفکر به نام خسرو در یکی از شهرهای جنوبی کشور، شبی اطراف کافه یی با دختر مورد علاقه اش قدم می زند. مردی هندی که مست است جلو آنها را می گیرد و تقاضایی نامربوط می کند. تعصب و غیرت خسرو باعث می شود که به شدت با مرد هندی درگیر شود و او را کتک بزند. سر مرد تصادفاً محکم به زمین می خورد و جان می بازد. حکومت پهلوی که مدتی قبل هم شاهد پیدا شدن جنازه مردی انگلیسی در آن ناحیه بوده است، این رخداد را نقشه یی تروریستی و براندازانه به حساب می آورد و از مرکز افسری را برای پیگیری ماجرا به آنجا می فرستد. در پایان خسرو به شکلی مشکوک دستگیر می شود، انگار یکی از دوستانش از ترس او را لو داده است.

نثر و سبک؛ اولین ویژگی این داستان بلند، نثر روشن و سلیس آن است که با جمله هایی کوتاه باعث شدت یافتن ضرباهنگ داستان شده است. این ضرباهنگ که عنصری شکلی است در هماهنگی با حال و هوای نگران کننده داستان، حس اضطراب را به خواننده انتقال می دهد. از طرفی داستان تصویری است و رخدادها مانند فیلم در برابر چشم خواننده به نمایش گذاشته می شوند، به خصوص آنکه این کار با حداقل کلمات صورت گرفته است. نویسنده در این داستان هر فصل را به یکی از شخصیت ها اختصاص داده است، اما تا دو سه صفحه از هر فصل نگذرد خواننده درنمی یابد که آن شخصیت کیست و تلاش خواننده به جای تمرکز یافتن بر رخداد، مصروف یافتن کیستی شخصیت می شود. این شگرد با راوی دانای کل چندان همخوان نیست و معمولاً مختص راوی های نمایشی است که در ذهن شخصیت ها نمی روند. به نظر می رسد که محمل این شگرد ایجاد تعلیق در داستان است.

ویژگی نوعی؛ از نظر نوعی این اثر به داستان های واقع گرای سیاسی اجتماعی تعلق دارد که آمیخته است با کنش های عاطفی- عشقی و زیر متن آن در سنت ادبی ما داستان های احمد محمود است. نکته یی که توجه به آن ضروری است این است که در گذشته، پیش زمینه و محور رخدادهای این گروه از داستان ها همواره همان رخدادهای سیاسی اجتماعی بوده است، اما در این داستان، برعکس، مباحث سیاسی پس زمینه است و شخصیت نه به عنوان قهرمانی سیاسی و مبارز که با نقشه یی پیش اندیشیده فردی بیگانه را اعدام انقلابی می کند، بلکه در جایگاه جوانی صرفاً روشنفکر قرار دارد که به انگیزه دفاع از محبوبش، ناخواسته مرتکب قتل شده است. این جابه جایی پس زمینه و پیش زمینه، امری است تاریخی و وابسته به مختصات زمانی و مکانی نگارش داستان که نشان دهنده گسست در طرز تلقی از نوعی نگارش اجتماعی و بروز تغییر در ژانر است. از سوی دیگر در داستان های سیاسی اجتماعی چند دهه قبل، اطناب و شرح مبسوط و دقیق صحنه ها یا شخصیت ها وجهی غالب بوده است، در صورتی که در این داستان شاهد ایجازی هستیم که گاه کشف تکه های محذوف را بر عهده تلاش ذهنی خواننده گذاشته است.

شروع داستان از میانه و پرتاب کردن خواننده به درون رخداد نیز که وجهی مدرنیستی است، باعث شکل گیری تعلیق مناسبی شده است، به گونه یی که خواننده کنجکاو است آن را در یک نشست بخواند.

ویژگی زمانی؛ زمان مندی رخدادهای داستان بر اساس زمان تقویمی یا خطی صورت نگرفته است و مانند داستان های مدرن، خواننده مدام شاهد رفت و برگشت های زمانی است. این رفت و برگشت ها گاه با شگرد تقطیع صورت گرفته است و گاه با تداعی معانی. از نمونه های این شگردها صفحه 9 کتاب، هنگامی است که ذهن سروان یکباره از نزد صاحب کافه به صحنه گفت وگوی خود با رئیس اش می رود. یا صفحه 65 و 67 کتاب، ماجرای افتخار. برای برگشت به گذشته ها نویسنده از جمله های ارتباطی دانای کل مانند؛ فکر کرد یا؛ به خاطر آورد، استفاده نکرده است و این برگشت ها یکباره در درون ذهن شخصیت ها صورت گرفته است. نکته بعد این است که رفت و برگشت ها گاه در درون فصل ها صورت گرفته است، مثل فصل 10 و گاه خود فصل ها به ترتیب زمانی قرار نگرفته اند، مانند اینکه فصل دو بعد از فصل 17 رخ داده است، اما در کتاب جایش برعکس است.

از دیگر شاخص های زمان مندی داستان، کند و تند کردن رخدادهای همسو و هماهنگ با ذهن شخصیت هاست. مثلاً صفحه های 78 تا 80 از نظر زمانی وصف چند دقیقه سیلان ذهن خسرو است، اما حرکت زمان نوشتار مانند داستان های روانشناختی کند شده است و سه صفحه را به خود اختصاص داده است و برعکس، ماجرای فرعی فریدون و محبوبش سویدا که گستره چندماهه یی را در بر می گیرد، در چند صفحه محدود آمده است.

راوی؛ راوی داستان دانای کل است و به ما از درون ذهن شخصیت ها خبر می دهد، اما این راوی برخلاف راوی های گذشته، مفسر و شارح نیست که به کمک توصیف یا ایجاد حال و هوا مفاهیمی را به زور به خواننده بقبولاند یا به کمک تفسیر به ذهن خواننده جهت بدهد.

هویت مکانی- زمانی؛ داستان به کمک واژگانی محلی و عناصر جغرافیایی شهرهای جنوبی به مکان داستان تشخص بخشیده است. رود و نخل و باران و... همچنین به کمک شیئی چون کراوات و استفاده از واژه نخست وزیر هویت زمانی داستان یا دوره وقوع رخدادها را معین کرده است.

محور داستان؛ داستان دومحوره است. ماجرای خسرو و ماجرای فریدون. البته محور اصلی رخدادهایی است که خسرو در مرکز آنها قرار دارد. اینکه داستان بلندی دومحوره باشد ایرادی ندارد، به شرط آنکه دو محور در نهایت ارتباطی ساختاری با هم بیابند اما در این داستان، ارتباط این محورها صرفاً معنایی است و مختصات جامعه یی را نشان می دهد که چنین وقایعی در آنها امکان وقوع می یابد. به این ترتیب با حذف ماجرای فریدون، به ماجرای خسرو لطمه یی وارد نمی آید، هرچند در جهت انتقال مفاهیم داستان این کار چندان مطلوب نیست.

محور معنایی؛ امکانات معنایی این داستان را به سه گروه می توان دسته بندی کرد. ابتدا معناهایی که کارکرد مطالعات فرهنگی دارند و با دقت در مکان و زمان رخداد و نحوه تامین معاش یا سایر فعالیت های اجتماعی- اقتصادی افراد به دست می آیند. توجه به ویژگی جغرافیایی جهان داستان نیز که خصلتی اقلیمی دارد در همین گروه قرار دارد.

گروه دوم معناها خصلتی هستی شناختی و روانشناختی دارند و به عنوان نمونه در این گونه مفاهیم متبلور می شوند؛ عشق گم شده، سرگشتگی در عشق (به خصوص درباره فریدون)، ممانعت در تحقق عشق، عشق های بی فرجام، مرگ محتوم، آوارگی و شکست شخصیت ها، مساله دار بودن شخصیت ها و حاشیه یی بودن شان. افراد دردمندی که به سبب آرا و کنش های اجتماعی، جایگاه روشن و تثبیت شده یی در جامعه ندارند و در نهایت سلطه رنج و اندوه.

گروه سوم معناها در حوزه نقد سیاسی قرار می گیرند؛ جامعه یی خفقان زده، قدرتی لجام گسیخته. استبدادی بی مرز که حتی با کوچک ترین حقوق مدنی مردم یعنی مطالعه آزاد نیز کار دارد و به صرف خواندن یک کتاب یا تبادل آزادانه اخبار و آگاهی ها شخص را به مجازات هایی محکوم می کند، در صورتی که از حقوق بیگانگان دفاع می کند و تداوم قدرت خود را در حضور و حمایت آنها می بیند.

تقابل ها؛ تقابل اصلی داستان تقابل قدرت- بی قدرتی است. این تقابل از سوی قدرت، ابدی وانمود می شود، اما از سوی بی قدرت ها امکان جابه جایی آن به وسیله کنش سیاسی- اجتماعی هست و در این جهت فعالیت می کنند. موقعیت خسرو- فریدون و آقای افتخار به سبب دور بودن آنها از قدرت تعریف می شود. تقابل دیگر تقابل عشق کامیاب- عشق ناکامیاب است. که در این گونه جوامع علتی بیرونی دارد و از سازوکارهای درونی عشق پیروی نمی کند. چیستی هر سمت تقابل را ایدئولوژی خواننده تعیین می کند.

در این داستان به سبب حال و هوای ایجاد شده اقتدار، تا حدی تقابل اسطوره یی خیر و شر نیز در آن دیده می شود. شر قدرت حاکم و نماینده اش سروان است و خیر طیف وسیع بی قدرت هاست که نماینده شان خسرو و فریدون است.

پایان بندی داستان؛ این داستان برخلاف داستان های دیگر این گروه که در گذشته، اغلب با باور به صبح روشن و رهایی و پیروزی پایان می یافتند، مانند داستان های دهه های اخیر جهان به شکست و آوارگی و در نهایت اسارت و مرگ منتهی می شود. به عبارت دیگر در گذشته اغلب داستان های این ژانر پایانی مدینه فاضله یی داشتند و امروزه اغلب پایانی آخر زمانی و ناامید به عاقبت انسان دارند

 

یک ماجرای واقعی


داستان سربازی است که بعد از جنگ ویتنام می خواست به خانه اش برگردد.

سرباز تازه از ویتنام به نیویورک آمده بود و می خواست به خانه بازگردد قبل از این که به خانه اش برگردد از نیویورک با پدر و مادر خودش تماس گرفت و گفت:«  جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم، ولی خواهشی از شما دارم. رفیقی دارم که می خواهم اون رو با خود به خانه بیاورم.»
پدر و مادر  در پاسخ گفتند:« ما با کمال میل مایلیم اون رو ببینیم.»
پسر ادامه داد:« ولی موضوعی است که باید در مورد اون بدانید، او در جنگ به شدت مجروح شده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پاش را از دست داده و جایی برای رفتن نداره و من می خواهم که اجازه بدید او با ما زندگی کند.»
پدرش گفت:« پسر عزیزم، ما خیلی متأسفیم که این مشکل برای دوست تو بوجود آمده . ما کمک می کنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کنه.»
پسر گفت:« نه، من می خواهم که او در منزل ما زندگی کنه.»
آنها در جواب گفتند:« نه،خودت می دونی فردی با این شرایط مایه دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم آرامش زندگی ما بهم بخوره . بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنی.»
پسر که خیلی ناراحت شده بود تلفن را قطع کرد.
چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع دادند که فرزندشان بر اثر سانحه سقوط از یک ساختمان بلند فوت کرده و آنها مشکوک به خودکشی هستند و از آنها خواستند برای شناسایی جسد به نیویورک بروند.
پدر و مادر  سراسیمه به طرف نیویورک پرواز و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با مشاهده جسد،  پدر و مادر مات ومبهوت شدند آخه پسر آنها یک دست و یک پا داشت

به بهانه 2 مرداد دهمین سالگرد درگذشت احمد شاملو

هزارو یکشب گریه

چه می توانست بربایدش

جزمرگ!

او که بر دوش هاش می رفت و

تهی نبود در دست هاش !

این تابوت هزار دست و

دستان هزار قلم

آرام بر دوش و

برکوچه هاش آرام تر

الف ب پ ت ...تا ابدیت کلام

هزار واژه

هزارکلام

هزار ترکیب

هزارو یکشب گریه و

زانو بریده برجای

به هراس " دشنه اش در دیس "

نه دستش میان تابوت تهی

که اسکندرش خوانم !

بر انگشت پینه بسته اش

ازفرط قلم!

آه ای روندگان از پی

بر سینه ها ببارید

اشگ

که بیدارباش این شاعران

                    برفت !

================= یارمحمد اسدپور

ای مهربان‌تر از برگ در بوسه‌های باران  
بیداری ستاره در چشم جویباران  
آیینه‌ی نگاهت پیوند صبح و ساحل 
 لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران  
بازا که در هوایت خاموشی جنونم  
فریاد‌ها برانگیخت از سنگ کوه ساران  
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز  
کاین گونه فرصت از کف دادند بی‌شماران  
گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم  
بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران  
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز  
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران  
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند  
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران  
وین نغمه‌ی محبت بعد از من و تو ماند  
تا در زمانه باقیست‌ آواز باد و باران  
                                        م سرشک

پنج خرداد روز مسجدسلیمان روز کشف نفت گرامی باد

همیشه پایدار باشی و برقرار

 

*********  

 

 

خوشبختی ما در سه جمله است : 

تجربه از دیروز -  استفاده از امروز  -  امید به فردا 

ولی ما با سه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم: 

حسرت دیروز  -اتلاف امروز  -  ترس از فردا 

       دکتر شریعتی 

  

 ****

 

سه جمله انتهایی شاید بدرستی گویای دلتنگی های مردم  

و دریغ لحظاتی است که این شهر پشت سرگذاشته وپیش رو دارد 

فقط ای کاش این دلتنگی ها تبدیل به تلنگری شود برای بهبود وتغییر  

و نه تقدیر 

نوشته

نوشته قولیست که قلم در آن بمنزله زبان است وخط راست در آن بمنزله آواز کشیده است و شکل های حروف درآن بمنزله لوح است و نگارپذیر، به همین دلیل نوشته بر او دیر بماند.

شرف نوشته هم چنان است که نوشته قولیست پابرجای و تا خط برجای است ، آن قول از نویسنده به آواز برجای باشد.پس نوشته قولی است قائم بر ذات خویش ،هرچند گوینده آن خاموش گشته باشدوآنکه چیز می نویسد منکر نوشته خویش نتواند شد ،چنانکه اگرکسی آواز او را شنوندگان همی شنوند منکر قول خویش نتواند بود.

                                                         ناصرخسرو

به من بگو

در این منزل بی نشان

تا کی به اسم آینه از خشت خام

سخن خواهی گفت؟

دیری ست دیوار کج از مسیر ثریا

به ویرانی ویل المکذبین رسیده است

به من بگو،

از کاروان بی واژه چه می بری؟

جز غارت خیالی،

که خبر از غفلت بی فردای تو می دهد.

تو چه می دانی از اندوه ماران و،

از این شب پر ملال

به خدا آتش زیر خاکستر است

این خرمن بی خار و

این کبریت کهنه سال 
 

"سید علی صالحی"

در جمهوریت افلاطون داستانی آمده است که می  

 

گوید ژیگس چوپان شاه لیدی بود یکبار که گوسفندان شاه  

 

را به قصد چرا به بیابان برد ناگاه رعدوبرق در گرفت وزلزله  

 

سختی روی داد وغاری در مقابلش نمایان شد ژیگس به  

 

درون غار رفت و در درون غار جسد مرد درشت هیکلی را  

 

دید که یک انگشتری در دست دارد انگشتر را برداشت  

 

وبیرون آمد مدتی بعد در انجمنی که شاه وچوپانان در آن  

 

گرد آمده بودند ژیگس حضور داشت ودر حین صحبت های  

 

آنها با انگشترش ور می رفت که ناخوداگاه با چرخاندن  

 

انگشتر غیب شد ودیگران که فکر می کردند او از جمع  

 

شان رفته به صحبت راجع به او پرداختند درصورتیکه او حرف  

 

آنها را می شنید پس از این انجمن بود که ژیگس به قدرت  

 

خود پی برد وبه کمک این قدرت توانست به دربار راه یابد  

 

وپس از مدتی دل ملکه را هم بدست آورد وبا کمک او شاه  

 

را کشت وخود برجایش نشست .

 

افلاطون از این داستان نتیجه گرفت که هرگاه انسان به  

 

قدرتی مافوق دیگران دست یابد عدالت را نمی  

 

شناسد.هرگاه دیگران اجازه دهند وقدرت های نامحدود را  

 

محدود نکنند با بیعدالتی مواجه می شوند .انسان ها  

 

عدالت  را انتخاب نمی کنند بلکه ناچارندعادل باشند

 

*******

قدر تو خدای داند وبس او نیز معلم است واستاد

من کسانی را دوست دارم که از خویش جانفشانی می کنند تا برتر از خود بیافرینند 

                                                                                                                    نیچه 

  

هرانسانی دو آموزنده دارد 

یکی روزگار ویکی آموزگار 

اولی به بهای زندگیت 

دومی به بهای زندگیش 

روز کارگرو روز معلم گرامی باد